مقدمهابراهیممناسکمطالعاتبازدیدهامدینة النبیپخش زنده





 

زن در چشم و دل محمدۖ

در این باره بسیار گفته‌اند و بسیار ناگفته مانده است. آنچه گفته‌اند با سخن دشمن است و از سر دشمنی، گزافه و دروغ و تهمت و مسخ واقعیت‌های تاریخی، و یا سخن دوست است و بیشتر تلاشی (و غالباً ناموفق) برای تأویل و توجیه مسائل، بگونه‌اى كه در قالب «پسند زمان» و مردم زمانه بگنجد و این هر دو، محققی را كه جز در پی واقعیت نیست و جز حقیقت تعصبی ندارد، از جستجو بی نیاز نمی‌كند.

مسألۀ زن، چه از نظر احساس و چه از نظر اجتماع، همچنان در قرن ما مطرح است و چون «علم» هنوز نتوانسته است آنرا حل كند، خواه نا خواه، در مرحلۀ «عقیده» مانده است و بنابراین، همچون همۀ مسائلی كه هنوز علم پاسخی قاطع بدان نداده است، ناچار «فلسفه»، «دین»، «سنن»، «پسند» و یا «نیاز» آنرا تفسیر و توجیه می‌كند؛ از این رو، در هر «مكتبی» یا «زمانی» و یا «جامعه‌ای» بگونه‌اى از آن سخن می‌گویند و طبیعی است كه نویسندگانی كه این مسأله را در زندگی پیغمبر بررسی می‌كنند از «قید پیشداوری» كه زاده همین پنج عامل فلسفه (به معنی كلی طرز تفكر و مكتب اعتقادی)، دین، سنن ، پسند (ذوق و احساس و گرایشها و حساسیت های روحی و اجتماعی) و نیاز (فردی یا اجتماعی) است ، خود را نتوانسته‌اند آزاد سازند.

از این رو است كه از نظر مرد، تلقی زن در اجتماع، در «زندگی» و «نیز» در «احساس» از «زمان» و «محیط» بشدت رنگ می‌گیرد و پیدا است كه تحقیق علمی در چنین مسأله‌اى كه در هر دوره‌اى و جامعه‌اى شكلی خاص دارد، چنان دشوار است كه، اگر محققی بینش خود را از رنگ عقاید و رسوم و پسندهای زمان و محیط خویش نزاید و از آفت «قضاوتهای قبلی» (پیشداوری‌ها) بری نگردد – و به گفتۀ استاد بزرگم پروفسور ژاك برك: «مسأله‌اى را كه در دوره و محیطی دیگر است با نگاه زمان و محیط خویش بنگرد و بسنجد» - از دیدن واقعیت، آنچنان كه بوده است عاجز می‌ماند و هرچه بگوید بیهوده است.

مسألۀ زن، از جهات گوناگونی كه می‌توان بررسی كرد، چنان تابع محیط و زمان است كه گاه بسیاری از انسانی‌ترین اصول و رسوم آن در محیط و زمانی دیگر به صورت یك جنایت ضد انسانی تغییر شكل می‌دهد.

تعدّد زوجات از این گونه است. بى شك وجدان عصر ما از چنین اهانت زشتی نسبت به زن جریحه‌دار می‌گردد، اما در گذشته و بخصوص در جامعه‌های ابتدائی، این اصل به بسیاری از زنان محروم و بی سرپرست كه خود و احیاناً فرزندان یتیم‌شان برای همیشه از زندگی گرم و اَمن و سالم خانوادگی محروم میشده‌اند، امكان آنرا می‌داده است كه آیندۀ خویش را كه فقر و پریشانی و فساد تهدید می‌كرد، در پناه مردی – كه در آن روزگار تنها پناهگاه زن و كودك بوده است - نجات دهد و خانواده‌اى كه با مرگ سرخ – كه در گذشته غالباً سراغ مردان را می‌گرفت – سرپرستش را از دست می‌داد و متلاشی می‌شد، سامانی تازه گیرد. چادر نیز چنین است. امروز بندی بر دست و پای زن تلقی می‌شود و روح قرن ما آن را برای زن، زشت و حقارت آمیز می‌بیند اما در گذشته، نشانۀ تشخص گروهی و حیثیت خاص اجتماعی و حریم عزّت و حرمت زن تلقی می‌شد و هنوز هم در جامعه‌های روستائی اینچنین تلقی می‌شود و نیز در خانواده‌های متشخص شهری كه هنوز به سنت‌ها وفادار مانده‌اند.
مسألۀ حقوق زن را در اسلام محققان، در سالهای اخیر بررسی كرده‌اند و من آنچه را دیگران گفته‌اند در اینجا تكرار نمی‌كنم. آنچه مسلم است اینست كه از میان مصلحان و‌اندیشمندان بزرگ تاریخ كه غالباً یا زن را ندیده‌اند و یا به خوارى در او نگریسته‌اند، محمّدۖ تنها كسی است كه جداً به سرنوشت زن پرداخته و حیثیت انسانی و حقوق اجتماعی وی را به وی باز داده است. اعطای حق مالكیت فردی، استقلال اقتصادی زن و در عین حال متعهد ساختن مرد به تأمین زندگی وی، بگونه‌اى كه حتی برای شیر دادن كودك می‌تواند حق خویش را از همسرش مطالبه كند، و نیز تعهد پرداخت مهریه – كه گرچه امروز آنرا، به حق مطرود می‌دانند – نمایندۀ شخصیت زن و نیز پشتوانۀ اقتصادی احتمالات شوم آیندۀ وی بوده است و نیز تساوی حقوق و مذهبی او با مرد، عواملی است كه زن را در جامعه مقتدر و، در برابر مرد، كه همواره می‌خواسته است بر زن تسلطی مستبدانه داشته باشد، مستقل ساخته است.

آنچه من در مسألۀ حساس و پیچیدۀ زن در جامعه، از دیدگاه اسلام، می‌توانم گفت و آن قضاوتی است كه از بررسی دقیق و جامع حقوق اجتماعی و حیثیت اخلاقی و انسانی زن در این مكتب استنباط می‌توان كرد، اینست كه اسلام، در عین حال كه با «تبعیضات» موجود میان زن و مرد بشدت مبارزه كرده است، از «مساوات» میان این دو نیز جانبداری نمی‌كند و بعبارت دیگر نه طرفدار تبعیض است و نه معتقد به تساوی؛ بلكه می‌كوشد تا در جامعه، هر یك را در «جایگاه طبیعی» خویش بنشاند. تبعیض را جنایت می‌داند و تساوی را نادرست. با آن، انسانیت مخالف است و با این طبیعت. طبیعت زن را نه پَست تر از مرد میداند و نه همانند مرد. طبیعت این دو را در زندگی و اجتماع «مكمل» یكدیگر سرشته است و ازین روست كه اسلام، بر خلاف تمدن غربی ، طرفدار اعطای «حقوق طبیعی» به این دو است نه «حقوق مساوی و مشابه» و این بزرگترین سخنی است كه در این باره می‌توان گفت و عمق و ارزش آن بر خوانندگان آگاهی كه شهامت آنرا دارند كه «بی اجازۀ اروپا» فكر كنند و با چشمان خویش ببیند، پوشیده نیست.

محمد، عملاً، می‌كوشد تا حقوق و شخصیتی را كه اسلام برای زن قائل شده است به وی عطا كند. از زنان همچون مردان بیعت می‌گیرد (رأی، تعهد و پیمان اجتماعی و سیاسی بر مبنای مكتب اعتقادی خویش)، آنانرا همچون مردان در صف «اصحاب» خویش جای می‌دهد. دخترش، فاطمه را در كوچكی در برابر مردم بر زانوی خود می‌نشاند و هنگام گفتگوی با آنان، او را می‌نوازد و در ابراز محبّت خاص خود به وی گویی عمد دارد كه به اعراب – كه به گفتۀ قرآن از خبر ناخوش دختر بودن نوزادشان چهره‌شان سیاه می‌گشت و خشم خویش را فرو می‌خورند و گاهی هم فرو نمی‌خوردند و او را زنده در خاك مدفون می‌كردند- نشان دهد كه دختر ننگ نیست و همچون پسر فرزندی عزیز است. در خواستگاری علی، از وی اجازه می‌خواهد و آن هم با چه آداب دانی‌اى زیبا و لطیف! و صراحتی آمیخته با شرم و نجابت؛ پشت در اطاق فاطمه می‌ایستد و می‌گوید: «فاطمه، علی ابن ابیطالب نام تو را می‌برد». و سپس در انتظار پاسخ وی خاموش می‌ایستد. پاسخ منفی فاطمه آن بود كه در را به آهستگی ببندد (جراحت) و پاسخ مثبتش اینكه پاسخی نگوید (شرم).

فاطمه به خانۀ شوهر كه رفت، محمد هر روز به او سر می‌زد، بیرون در می‌ایستاد و برای ورود اجاره می‌خواست و در سلام بر او پیشدستی می‌كرد.

رفتار وی با زنانش چنان با ادب و نرمش و مهربانی آمیخته بود كه در جامعۀ خشن آن روز شگفت انگیز می‌نمود.

مردی كه در بیرون خانه مظهر قدرت و صلابت بود، در درون خانه چنان نرم و ساده و مهربان رفتار می‌كرد كه زنانش بر او گستاخ شده بودند، آشكارا با او مشاجره می‌كردند و بی‌پروا سخن می‌گفتند و از آزارش دریغ نمی‌كردند. یك روز كه به سختی از آنان رنجیده شد – بر خلاف سنت معمول كه زنان را از خانه بیرون می‌راندند و اكنون نیز مؤمنین غالباً چنین می‌كنند – خود از خانه بیرون رفت و در انباری كه یك طرفش را غله ریخته بودند اقامت گزید. این انبار بر بلندی قرار داشت و پیغمبر تنۀ درختی را می‌گذاشت و از آن بالا میرفت و چون به انبار می‌رسید آنرا بر می داشت تا كسی مزاحمش نشود. یك ماه با زنانش قهر كرد و چنان رنجیده بود كه حتی به مسجد نیز نیامد و مردم سخت ‌اندوهگین و پریشان شده بودند. عُمَر به نمایندگی آنان به سراغ وی آمد و اجازه خواست تا با وی سخن بگوید. او را اجازه نداد و عمر پیغام داد كه اگر گمان می‌كنی كه من می‌خواهم دربارۀ دخترم با تو سخن بگویم من از او بیزارم و اگر اجازه دهی گردنش را می‌زنم. او را اجازه ورود داد. عمر می‌گوید: « وقتی وارد شدم ، دیدم در گوشۀ انبار بر حصیری دراز كشیده است و چون برخاست آثار حصیر بر پهلویش نمودار بود و من سخت به گریه افتادم». محمد كه عمر را غمگین می‌بیند، با او از لذت پارسائی و بیزاری از دنیا سخن می‌گوید و او را آرام می‌كند. رفتار زنانش یكی از بزرگترین مشكلات زندگی وی بود و این طبیعی است، چه روح و‌اندیشۀ محمد با آنان بسیار فاصله داشت و گذشته از آن، زنان آن روز كه همچون بردگانی زبون و پست شمرده می‌شدند، شایستگی چنان آزادی و احترامی را كه تنها در خانۀ محمد احساس می‌كردند نداشتند و این حقیقتی است كه، امروز، ما بیش از همه و بیش از همیشه با آن آشنائیم. تحمیل شخصیت بر كسیكه فاقد آن است، در آغاز، همیشه با تشنجات و عكس العمل‌های بیمارگونه و گاه خطرناك همراه است.

سخنی كه از زبان عمر نقل شده است انقلاب ریشه‌داری را كه در حقوق اجتماعی زن و بخصوص روابط زن و مرد در زمان پیغمبر پدید آمده بوده است، به روشنی نشان می‌دهد. وی میگوید: «به خدا سوگند كه ما در جاهلیت زنان را در هیچ امری به حساب نمی‌آوردیم تا خدا آیاتی نازل ساخت و برای آنها نصیبی مقرر داشت. وقتی من در كاری مشورت می‌كردم، زنم گفت: چنین و چنان كن: گفتم: كار من به تو چه ربطی دارد؟ گفت عجبا كه تو نمی‌خواهی كسی در كارت دخالت كند و دختر تو، با رسول خدا مناقشه می‌كند و كار را بجائی میرساند كه تمام روز را در قهر و خشم بسر می‌برد. من ردایم را برگرفتم و از خانه بیرون آمدم و پیش حفصه رفتم و گفتم: دخترك من، تو با رسول خدا مناقشه می‌كنی تا به حدی كه تمام روز را در حال قهر بسر می‌برد؟ حفصه گفت: آری، با او مناقشه می‌كنم. گفتم: از عقاب خدا و غضب رسول بر حذر باش! دخترك كن، تو به این زن كه به زیبائی خود و محبت پیغمبر نسبت بخود می‌نازد نگاه مكن...

یك روز عمر و ابوبكر می‌بینند كه محمد نشسته است و زنانش او را در میان گرفته‌اند و با داد و فریاد بسیار و لحنی گستاخانه و خشن، از زندگی سخت خود شكایت می‌كنند و از او نفقه می‌خواهند و او ساكت و غمگین گوش می‌دهد و لبخندی تلخ بر لب دارد. تا چشمش به ابوبكر و عمر می‌افتد گله می‌كند كه اینان از من آنچه را ندارم می‌طلبند. عمر و ابوبكر بر می‌خیزند و دختران خود را به كتك می‌گیرند و آنان كه با چنین زبانی بیشتر آشنا بودند آرام می‌شوند و تعهد می‌كنند كه چیزی را كه پیغمبر ندارد از او توقع نكنند. رفتار اینان حتی برای پدرانشان و نیز برای مسلمانانی كه از آزار پیغمبر رنج می‌بردند قابل تحمل نبود، اما پیغمبر همه را تحمل می‌كرد تا به مردان خشن و وحشی جامعه‌اش درس تازه‌اى دهد و به زنان زبون و محروم شخصیتی تازه بخشد.

علت دیگر ناخشنودی دائمی زمان پیغمبر آن بود كه اینان، بیش و كم شنیده بودند كه زنان خسروان ایران و قیصران روم و حتی امیران و پادشاهان یمن و غسان و حیره و مصر چگونه در دربارهای پرشكوه زندگی می‌كنند و در نرد و رقص و شراب و طرب غوطه می‌خورند، در صورتیكه اینان نیز همسر «پادشاه غرب»‌اند و ماهها می‌گذرد و از بام مطبخ خانه‌شان دودی بر نمی‌خیزد. آرد سبوس ناگرفتۀ جو را می پزند و می‌خورند و این خوراك گرمشان است. در سفره‌شان غالباً آب است و خرما و دگر هیچ!

این كشمكش میان زنان پیغمبر چندان بالا گرفت كه وحی دخالت كرد و پیشنهاد نمود كه هر كدامتان دنیا را می‌خواهد مهرتان را تماماً بگیرید و آزادانه زندگانی‌اى به دلخواه پیشه كنید و هر كدام خدا را و آخرت را می‌خواهید با محمد و زندگی سخت و خانۀ فقر محمد بسازد. زنان فقر و محمد را برگزیدند و تنها یكی از آن میان دنیا را برگزید. اما دنیا نیز با او بی وفائی كرد و سرنوشتش شوم بود.

محمد گفت: «من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم: عطر را و زن را و روشنائی چشمم در نماز را». با زنانش به عدالت رفتار می‌كرد و هر شب را نزد یكی از آنان بسر می‌برد، اما دلش سرشار عشق عایشه بود. عایشه تنها دختری است كه به خانۀ وی آمده است. دیگران همه بیوگانی بودند كه به مصلحتی سیاسی و یا اخلاقی گرفته بود.

عایشه، جز زیبائی و جوانی، زن بسیار باهوش و خوش اطوار و خوش سخن و دانشمند بود و محمد را عاشقانه دوست می‌داشت و بر زنان دیگر و نیز بر فاطمه و علی كه محبوب پیغمبر بودند، سخت حسد می‌ورزید، محمد با دیدار او و گفتگوی با او سختی‌ها و خستگی‌های بسیار زندگی سیاسیش را تسكین می‌داد. هر گاه كه در زیر فشار ‌اندیشه‌های بسیار و تأملات سنگین به ستوه می‌آمد و از تلاطم‌های دشوار روح و معراجهای بلند افكارش بی طاقت می‌شد، عایشه را می‌خواند و می‌گفت: «كلمین یا حمیری» ( با من حرف بزن، گلگونۀ من).

مبلغان مسیحی نویسندگان مغرض و یا بی‌اطلاعی كه تحت تأثیر تبلیغات مذهبی یا سیاسی آنان قرار گرفته‌اند، كوشیده‌اند تا در روح نیرومند محمد نغمۀ ضعفى بیابند و چون تربیت اخلاقی مسیحیت زیبائی زن را فریب شیطان می‌شمارد و گرایش به او را فساد و انحطاط، به گونه‌اى كه حتی ترك ازدواج را مایۀ خشنودی خدا می‌داند و حافظ تقوای دینی، و نیز وجدان امروز اروپائی تعدد زوجات را زشت و زننده تلقی می‌كند، كوشیده‌اند تا از او یك «دئن ژون» شرقی بسازند كه شیفتۀ زنان است و همچون سلاطین مشرق حرمسرا تشكیل می‌دهد.

اینان، بر سر دو مسأله، هیاهوهای بسیاری بپا كرده‌اند: یكی تعدد زوجات محمد و دیگری داستان زینب دختر جحش. و چون موج هیاهوی اینان تا اینجا نیز رسیده است و بسیاری از روشنفكران (یعنی تصدیقداران) ما را نیز گرفتار كرده است، واقعیت آنرا آنچنان كه خود دریافته‌ام نشان می‌دهم، بخصوص كه من معتقدم مسألۀ زن در زندگی و احساس محمد نه تنها نقطۀ ضعفی برای او نیست بلكه یكی از وجوه درخشان و زیبای این روح بزرگ است تا آنجا كه حتی عباس محمود عقاد مصری می‌گوید كه مبلغان مسیحی و نویسندگان استعماری «خواسته‌اند از این طریق بر مقتل اسلام ضربه‌اى فرود آورند در حالیكه در این راه سخت بر خطا رفته‌اند، چه، در اینجا، بر مسلمانی كه با دینش آشنا است و از سیرۀ پیغمبر آگاه، تجلی حقیقت از هر چیزی ساده‌تر و روشن‌تر است و مقتلی كه آنان تصور كردند فاقد خود حجتی است كه مسلمان را كفایت می كند و برای بزرگداشت پیغمبرش و تبرئۀ دینش از تهمت‌های زشتی كه بر آن زده‌اند به حجتی دیگر نیازمند نیست، چه، برای یك مسلمان، بر صدق نبوت محمد، هیچ دلیل از شیوۀ رفتار وی با زنانش و كیفیت انتخاب زنانش صادق‌تر نیست...

در اینجا ابتدا داستان زینب را می‌خوانیم و سپس سرگذشت همسران متعدد وی را تا بدانیم عشق و هوس و حرمسرائی كه برای محمد پنداشته‌اند چیست؟

زینب دختر جحش

زینب دختر جحش است و خواهر عبدالله، مهاجر بزرگ كه زندگی پر افتخار خویش را با شهادت به پایان برد. خاندان جحش در قریش به اصالت شهره است و زینب دختر زیبای جحش نوادۀ دختری عبدالمطلب است و زادۀ پیوند و شریف زاده و بنابراین، دخترعمۀ پیغمبر.

زیدبن حارث غلامی است كه از شام به اسارتش گرفته بودند و سرنوشت او را به خانۀ خدیجه آورد و وی او را به همسرش محمد هدیه كرد. حارثه كه از اشراف شام بود، در جستجوی فرزندش به مكه آمد و او را یافت و از مولای وی خواست تا زید را باز خرد و محمد پذیرفت اما زید نپذیرفت و بردگی و غربت را در خانۀ محمدئ خدیجه بر آزادی و وطن در كنار پدر و مادرش ترجیح داد و بی هیچ تردیدی به پدرش كه برای یافتن فرزند اسیرش رنجها برده بود و اكنون برای بردن وی از اشتیاق بی تاب شده بود گفت : «من در سیمای محمد صفائی می‌بینیم كه از او نمی‌توانم دل بر كند...» و محمد كه وفا و شایستگی زید را می‌شناخت و اكنون خود را از حارثه در چشمان وی عزیزتر می‌دید، او را بی درنگ آزاد كرد و فرزند خویش خواند و از همه خواست تا او را از آن پس، نه زید بن حارثه غلام محمد، بلكه «زید بن محمد بن عبدالله» بنامند و بدین گونه هم زید پدر و وطن از دست رفته‌اش را بدست آورد و هم محمد جای خالی دو فرزندش قاسم و عبدالله (طیب و طاهر) را، كه به تازگى مرده بودند، در خانۀ ماتمزده اش پُر كرد.

دوستیِ شدید و شگفت میان این دو روح یكی از زیباترین جلوه های زندگی پیغمبر است. زید در خانۀ محمد بزرگ می‌شد ، پدرش پیغمبر و مادرش خدیجه و خواهرش زهرا و برادرش علی! و این جوان هوشیار شامی كه استعداد را از جامعۀ متمدن و خاندان برجسته اش به ارث برده بود ، پنجمین عضو خانواده‌اى شد كه ششمین‌شان خداوند بود و زید چه هوشیارانه سعادتی را كه بر سراغش آمد شناخت و در را به رویش گشود و چه خوب سرنوشت شگفت خویش را انتخاب كرد!

فرزند خواندگی (تبنی) در عرب رسم بود. بردگانی كه گاه در چشم خواجه‌شان سخت عزیز می‌شد آزاد می‌گشتند و از بردگی به فرزندی ارتقاء می‌یافتند ولی، در عین حال، خاطرۀ غلامی «مولی» در محیط اجتماعی وی همچنان زنده بود و این تغییر وضع، گرچه «حقوق اجتماعی» تازه‌اى را برایش تأمین می‌كرد، اما «حیثیت اجتماعی» وی همچنان لكه دار می‌ماند و هرگز انسان آزاد شده را به چشم یك «انسان آزاد» نمی‌نگریستند و «فرزند خوانده» جای «فرزند» را نمی‌گرفت. مولی نه تنها از نظر روحی و حیثیت اجتماعی تحقیر می‌شد و احساس محرومیت معنوی و روانی می‌كرد بلكه از حقوق اجتماعی بسیاری نیز محروم بود و تبعیضات چندی او را از دیگران جدا میكرد و یكی از آنها ننگ و حرمت ازدواج مرد با زنی بود كه قبلاً همسر مولای وی بوده است.

پیغمبر در حالیكه می‌كوشید تا با لغو همۀ تبعیضاتی كه آزاد شده (مولی) را از آزاد (حر) جدا می كند، تساوی مطلق حقوق میان این دو را تأمین كند، می‌خواست خاطرۀ بردگی او را نیز از یادها بزداید و حقارتی را كه همواره در جامع احساس می‌كرد، از میان ببرد و به او شخصیت و حیثیت اجتماعی و معنوی و روحی شایسته‌اى ببخشد تا كسی كه آزادی حقوق خود را بدست می‌آورد وجدان خویش و نیز وجدان اجتماع او را یك انسان آزاد، نه آزاد شده، احساس كند.

از این رو است كه محمد با تفویض مأموریتهای بزرگ و حساس، میكوشد تا زید را همچون یك مهاجر و صحابی «شریف» و گرامی معرفی كند، در مدینه او را جانشین خود می‌كند؛ بر بزرگترین سپاهی كه به جنگ روم می‌رود و شخصیت‌های بزرگی چون جعفربن ابیطالب، عبدالله بن رواجه و خالد بن ولید در آن سرباز ساده‌اند فرماندهش می‌كند؛ در حساس‌ترین مسائل با او مشورت مینماید؛ بر سریه‌های مهمی سرپرستش می‌كند و حتی فرزند جوانش اسامه را در كار خطیری چون مسألۀ «افك» كه یك امر خانوادگی است، در ردیف علی بن ابیطالب طرف مشورت خویش قرار می‌دهد و در آخرین روزهای حیات، او را كه جوانی است هجده ساله فرمانده سپاهی می كند كه به نبرد با امپراطور روم بسیج شده است و شخصیتهای بزرگی چون ابوبكر و عمر در آن شركت دارند.

این كوششها همه بخاطر آنست كه آزاد شدگان، همچنانكه در جامعۀ اسلامی با آزادگان برابرند در احساس مسلمانان نیز برابر بنمایند.

پیغمبر بر آن شد كه دختری از اشراف عرب را برای زید خواستگاری كند تا هم حقارتی كه در شخصیت بیگانگان و بخصوص بندگان آزاد شده احساس می‌شد از میان برود و هم تعصبات خانوادگی كه بویژه در ازدواج آشكارتر نمودار می‌شود فراموش گردد، در عین حال می‌دانست كه هیچ نجیب زاده‌اى به همسر چنین كسی تن نخواهد داد و ازین رو تصمیم گرفت دختری را از خویشاوندان خود برای زید نامزد كند تا با نفوذی كه بر او و بستگان او دارد وی را به چنین كاری راضی نماید و بدین علت، زینب، دختر عمۀ خویش، را انتخاب كرد ولی چنانكه پیش‌بینی می‌شد، برادرش عبدالله، با اینكه از پاكترین و فداكارترین مهاجران بود، آنرا برای خانوادۀ خود ننگ شمرد و نپذیرفت. پیغمبر اصرار كرد و برای شكستن این سنت استوار جاهلی كه هنوز در قرن بیستم و جامعۀ متمدن اروپا نیز پابرجا است، سخت كوشید تا آنكه پیام وحی عبدالله و خواهرش زینب را، ناچار، تسلیم كرد: «هرگاه كه خدا و رسولش بر امری حكم كردند هیچ مرد یا زن مؤمنی را در كار خویش اختیاری نیست و هر كه بر خدا و رسولش نافرمان كند به گمراهی آشكاری در افتاده است.»

محمد مهریۀ زینب را خود پرداخت و ازدواجی كه سنت زشتی را می‌شكست و سنت انسانی نوینی را جانشین آن می‌ساخت، سرگرفت، اما این پیوند به همان‌ اندازه كه در جامعه سعادت بخش بود در خانه بدفرجام نمود و زینب هرگز نتوانست شرافت خانوادگی خود و حقارت اجتماعی زید را فراموش كند و آنرا همواره بر سر زید می‌كوفت و وی را آزرده می‌ساخت؛ او نزد پیغمبر شكایت می‌برد و پیغمبر زید را به تحمل وا میداشت و هر دو را به مدارا می‌خواند، زینب، گرچه به فرمان پیغمبر تن به ازدواج با زید داد، اما هرگز دل نداد. چه، دل خود اقلیمی دیگر است و جز عشق هیچ قدرتی بر آن فرمان نمیراند و زینب را نیز بر آن دستی نبود.

پیوندی كه پیغمبر با كوشش بسیار بسته بود، هر روز سُست تر می شد و زینب از بودن با كسی كه هرگز بودن او را جز صخره‌اى كه به مصلحتی بر سینه‌اش افكنده‌اند و عقده‌اى كه بخاطر منفعتی بر حلقومش بسته‌اند احساس نمی‌كرد، هر روز بی طاقت تر می شد و زید نیز از پیوند با زنی كه او را همواره در فاصله‌اى بسیار دور از خویش می‌یافت، و میدید كه هر روز از او بشتاب دورتر می شود، رنجیده تر می‌گشت و همسری دو ناهمدل رنگ زندگی را و طعم زناشوئی را لحظه به لحظه سیاه تر و تلخ تر می‌ساخت و از كسی كاری ساخته نبود.

بیشك، به گفتۀ شاندل «دلی كه به عشق نیاز دارد و از عشق خالی است، صاحبدل را در پی گمشده اش می‌فرستد و تا آنرا نیابد آرام نمی گیرد. خدا، آزادی، دانش، هنر، زیبائی و دوست، در بیابان طلب، بر سر راهش منتظرند تا وی كوزۀ خالی و غبار گرفتۀ خویش را از آب كدامین چشمه پر خواهد كرد.»

یكبار، پیغمبر در عمق نگاه زینب رازی خواند كه دلش را به یكباره خبر كرد. آتش مرموزی كه در درون زینب افتاده بود بر گونه‌هایش نشست و بی‌قراری‌هائی كه قلبش را به سختی می‌فشرد سكوتش را در برابر محمد دشوار و دردناك ساخت. پیغمبر با نخستین برقی كه در برابرش جست چشمانش را فرو بست و بی‌درنگ سر در درون خویش فرو برد و به شتاب بازگشت. اما زینب بكجا باز گردد؟ دیدار زید دیگر برایش طاقت فرسا می‌نمود، آسمان بر سینه‌اش سنگینی می‌كرد و راه نفس را بر او گرفته بود. تحمل دیدن هر چهره‌اى و شنیدن هر سخنی برایش رنج آور می نمود، خانۀ سردی كه در آن دو بیگانه كنار هم نشسته‌اند و تلخ و بیزار سكوت كرده‌اند و، در انتظار هیچ، عبور لحظه‌ها و آمد و رفت بیهوده و مكرر طلوع و غروب را می‌نگرند، اگر ناگاه پارۀ آتشی از روزن به درون افتد خانه را به حریقی می كشد كه نه زینب و نه زید را لحظه‌اى تاب ماندن نمی‌ماند.

زید، بی تابانه و دردمند، از خانه بیرون پرید و به محمد پناه برد واز پدر خواندۀ مهربان خویش به جدّ خواست كه آن دو را از یكدیگر خلاص كند كه دیگر هیچیك را تاب دیگری نیست. زید شیفتۀ محمد بود و سرشار از بزرگواریها و مهربانی‌های بسیار وی و گذشته از آن، مرد شمشیر و وفا و ایمان بود و «لاشۀ» زنی را كه قلبش از آن نبود بیهوده بردوش نمی‌كشید. و بخاطر پیوند با خاندان قریش و یا لذت زیبائی‌های سرد و بی روح یك «مجسمه»، با كسی كه، در زدگی، جز سقف اطاقشان، هیچ اشتراكی ندارند و در همه هستی، جز خانۀ نشیمنشان، آن دو را بهم نمی‌خواند نمی‌توانست اسیر گردد و دیگری را نیز اسیر سازد.

اما برای پیغمبر، این خود «حادثه‌اى بود» و سخت بدان می‌اندیشید چاره‌اى می‌جست و نمی یافت. آیا آنچه را در نگاه زینب خواند در دل خویش نیز یافت؟ آیا روح بزرگی كه عمر را و جوانی را همه در كار خدا و مردم، ‌اندیشه و تقوی و رنج و رزم داده بود، اكنون در برابر دلی كه بیتاب او گشته است خود را باخته؟ و یا دست كم ، از آن آتشی كه در جان زینب افتاده گرم شده است؟

به این پرسش است كه پاسخهای بسیار گفته‌اند و از آن داستانهای خیال انگیز و افسانه‌های فریبنده بافته‌اند، اما من طرح چنین سؤالی را یك سره بیهوده می‌دانم و هر پاسخی را بدان بی‌پایه، زیرا، راه پنهانی عشق را نه تاریخ میداند و نه تحقیق آنهم در دلی به عمق و عظمت و قدرت دل محمد كه نه دل شاعر غزلسرائی است كه همچون چنگ، با اشارۀ نرم سر انگشت كوچك نگاهی و یا لبخندی، به فغان آید و گریبان صبر و سكوت را از بیتابی چاك زند، كه دل دریا است، و چه چشمی می‌تواند دید كه «نسیمی كه از بن كاكل» صبحی ناگاه برخاسته و خود را بر سر و روی دریا زده است ، قلب دریا را چه سان بیقرار كرده است؟ آن هم چشمی كه از فاصلۀ هزار و چهارصد فرسنگ دریا را می‌نگرد! وانگهی، به شمارۀ هر دلی دوست داشتنی هست، دلها هر چه شگفت‌ترند عشق نیز در آنها شگفت انگیزتر است و ما، در شرق، عشق‌ها را كه از حفرۀ قلب منوچهری تا آسمان دل مولوی، و در غرب از لجنزار پست و عفن بلیتیس تا ملكوت بهشتی و پاك بئاتریس، در قلب دانته، با هم فاصله دارند می‌شناسیم، و می بینیم كه چه زشت است اگر آن همه را در قالب یك كلمه بریزیم، هر چند این قالب، كلمۀ بی مرز عشق باشد، و پیداست كه با چنین تعبیرات آلوده و كلمات تنگ و فرسوده‌اى كه به ناچار، از دست و زبان داستان نویس‌ها و غزلسراها و جوانان سوزناك و پرآب و تاب عاریت می گیریم، اگر از آنچه در عمق دلی همچون دل محمد نهفته است سخن بگوئیم، تا چه پایه پرت و دور سخن گفته‌ایم و جوش نمك میوه را در لیوانی با جوشش چشمه‌های اسرار آمیز غیبی در اعماق دلی كه آفرینش بر او جامه‌اى تنگ و كوتاه است سنجیده ایم!

ما هرگز نخواهیم دانست كه عشق در قلب محمد «چگونه» است و حتی«چیست»، اما می دانیم كه نه تنها با عشقی كه سر به آسمان دارد آشنا است و دل او كانون مشتعل چنین آتشی است، بلكه با عشقی كه گاه از دلی سر به دلی دیگر می‌كشد نیز بیگانه نیست و آن از سخن پیغمبرانه و لبریز از شگفتی و زیبائی نیرومندش كه عارفان از وی روایت كرده‌اند پیداست كه:

«من عشق و كتم ثم عف فمات وجب له الجنه»
(هر كه در عشق گرفتار شود و آنرا پنهان دارد و خویشتنداری كند و بمیرد بهشت بر او واجب است).

اگر در جان محمد از عشق خبری هست، قصه‌اى شگفت است ،نه بدان گونه كه لایان مسیحی و گاه مستشرقان وابسته به مسیحیت و یا استعمار چون دوزی (Dozy) و حتی نویسندگان بازاری چون كنده (Conde') و براس (Brass) بافته‌اند و چه زشت و پست و چه خصمانه و یا جاهلانه كه مثلاً «... ناگاه نسیمی پردۀ خوابگاه زینب زیبا، همسر زید یكی از اصحاب محمد، را كنار زد و زینب، كه در جامۀ حریر هوسناك خواب بر بستر خویش خفته بود، در برابر محمد قامت برافراشت و بالای بلندش نیمه عریان در چشم وی نمایان شد و ناگهان دل محمد فروریخت و بیقرار گشت و ...» و زینب قصۀ خویش را نتوانست كتمان كند و به زید گفت و او بخاطر پیغمبر زینب را رها كرد تا نصیب وی گردد!

اینان عشق محمد را نیز از آنگونه «عشقها» پنداشته‌اند كه گاهگاه، در خلوت انزوای دِیرها و گوشه‌های دنج كلیساها، میان «خواهران مقدس» و «پدران مقدس» «صورت می‌گرفت» و ویكتور هوگو هم آنها را «لو» می‌داد!

پیغمبر سخت‌ اندوهگین و مضطرب است، در تنگنائی افتاده است كه راه گریزی برایش نیست. ادامۀ زندگی زینب و زید محال است و نجات هر دو در جدائی است و گذشته از آن، در برابر زینب كه او به چنین سرنوشتی دچار كرده است، و خویشاوند خود را قربانی مصلحت مردم ساخته است مسئولیت سنگینی احساس می‌كند. وانگهی، مگر در برابر دردی كه هم اكنون زینب را بی‌رحمانه می‌گدازد، محمد كه خود سرچشمۀ رنج او است، می تواند «بی تفاوت» بماند و هیچ بدان نیندیشد؟ و او را پس از جدائی از زید، با سرنوشت دردناك و آواره‌اش، بی امید رها سازد؟
اینها «واقعیت»‌هائی بشری است كه در برابر محمد نیز پدید آمده است و «هست» و محمد – كه «واقع گراترین» رهبر اخلاقی و اجتماعی بشر است – هرگز «واقعیت» را نادیده نمی‌انگارد وبا آن نه تنها سر ستیز ندارد، كه یكی از درخشان ترین و درست ترین خصوصیات اسلام و محمد اعتراف به واقعیتها است. جنگ، خشم، انتقام، لذت‌های زندگی، زیبائی، هوس، ثروت، گسیختن پیوند و بستن پیوندی دیگر و حتی انحراف از چهارچوب تك همسری واقعیتهائی است كه همواره فرد و اجتماع انسان با آن روبرو است و بسیاری از فلسفه‌های اجتماعی و مكتب‌های عرفانی و اكثریت مذاهب كوشیده‌اند تا آنها را نادیده انگارند و یا با آنها مبارزه كنند تا از میان بردارند و می‌بینیم كه هرگز موقعیتی به دست نیاورده‌اند زیرا، هر واقعیت را كه نادیده انگاریم خود را در چهره‌اى زشت‌تر و خطرناك تر بچشم ما خواهد نمود و هر گاه رویاروی با آن مواجه نشویم از پشت خنجر خواهیم خورد. این حقیقتی است كه تاریخ، در سراسر زندگی درازش، همواره تجربه كرده است.

اسلام، همیشه با واقعیت‌ها رویاروی می‌شود، آنها را اعتراف می‌كند و بدین گونه، آنها را رام خویش می‌سازد و بر راه خویش می‌راند و از طغیان و خطر و تباهی پیشگیری می‌كند، چه، خطرناكترین دشمنان داخلی جامعه واقعیت‌هائی هستند كه به رسمیتشان نمی‌شناسند و برایشان حق حیاتی قائل نمی‌شوند و اسلام با وضع جهاد، طلاق، تعدد زوجات، ازدواج مكرر، قصاص، مالكیت و جواز برخورداری از «مائده‌های زمینی» و ثروت و لذت حیات مادی، كوشیده است تا با اعتراف و تحمل آنچه همه جا و همیشه هست و از آنها گریزی نیست، بر سر واقعیتهای سركش خطرناك افسار زند.

عشق نیز چنین واقعیت است، واقعیتی همانند كینه، انتقام و جنگ كه اگر، همچون مسیحیت، در را به رویش نگشایند از دیوار خواهد پرید.
در اینجا آنكه معنی عشق را نمی‌فهمد و نیروی شگفت و مرموزی كه دو روح خویشاوند را به هم می‌خواند نمیشناسد و آنرا با هوس‌های تند و آرامی كه «قضای حاجت مزاج» است، یكی می‌داند و یا پیوند میان دو انسان را جز با ریسمان نام و نان لذت، موهوم می بیند و، چه می‌گویم؟ حتی رابطۀ میان انسان و خدا را جز از «ترس» گرز آتشین و مار غاشیه یا «طمع» حور و غلمان و «دختران سیه چشم نارپستان» نامفهوم و غیر ممكن می‌یابد چه می‌دانند كه در اینجا از چه سخن می‌گویم؟

پس مشكل محمد چیست؟ چرا از اعتراف به این واقعیتی كه آنرا چنین نیرومند و خطرناك در برابر خویش می‌بینید بیمناك است؟ چرا زینب را از بندی كه زید نیز در آن به سختی گرفتار است و برای گسستن آن تلاش می‌كند رها نمی‌سازد، و آنگاه، در قفسی را كه این پرندۀ مجروح، كه بیمناك از رهائی بی‌امید، خود را بیتابانه به در و دیوار آن می‌زند تا به درون آید و در آن پناه گیرد، به رویش نمی‌گشاید؟

محمد از دو چیز سخت می‌هراسد . دلی كه هرگز با ترس آشنا نبود اكنون به‌ اندوه و پریشانی و هراسی سخت گرفتار شده است. یكی نفرتی است كه از تلقی مردم دارد و از آن بیمناك است كه «احساس» پاك و بلند او به «فهم»های پلید و پست مردم آلوده گردد و برای یك روح زیبا و بلند كه با آسمان پیوند دارد، از فهم‌های كوتاه و نگاه‌های كم بین كرم های آدمی نمائی كه در لجن زندگی پلیدشان می‌لولند، هیچ دشمنی پلیدتر و هیچ موجودی زشت‌تر و نفرت بارتر نیست.

آنچه را كه نویسندگان متمدن اروپای امروز عشقی سینمائی و احساسی از آنگونه كه در ادبیات فرنگی را رنگ و رونق داده است، تعبیر كرده‌اند، چشمان اعراب حجاز و نجد و تهامه – كه در عشق احساسی همپایۀ شتر دارند – چگونه می‌توان دید؟ دلی كه همچون آسمان پاك است و صدها چشمۀ شگفت غیبی در آن می‌جوشد با چه پلیدی‌اى خواهند آلود؟

گذشته از آن، بر سر راه محمد، یك «نبایستن» برپا است، از آنها كه دیوارهای هر جامعه‌اى را تشكیل می‌دهند و سدهای هر «رفتنی» را، و آن سنتی كهنه و استوار است كه در عمق احساس مردم ریشه بسته است و تعصبی سخت آنرا نگهبانی می‌كند.

پسر خواندگی مرحله‌اى است میان بندگی و آزادی؛ پسر خوانده یك انسان نیمه آزاد است. یكی از خصوصیات حقوقی او كه وی را از دیگر مردم آزاد مشخص می‌سازد، اینست كه خواجۀ سابقش، كه اكنون پدر خوندۀ وی نامیده می‌شود، نمی‌تواند با زنی كه روزی همسر او بوده است ازدواج كند، چه، عرب آنرا ننگی بزرگ می‌شمارد.

اما، چرا ننگ؟ چرا یك زن، به جرم همسری با یك «مولی»، از حقی كه همۀ زنانی چون او برخودارند محروم باشد؟ مگر یك «آزاد شده» انسانی آزاد نیست؟ این رسم، یك «نبایستن» موهوم و غیر انسانی است و بازماندۀ بردگی، كه هم برای زن و هم برای همسرش و نیز هم برای مردمی كه با آنان در آمیزشند، جز تجدید خاطرۀ شوم ایام بردگی مرد و ننگ همسر با وی نیست. باید آنرا برداشت و آزاد شده را و همسر آزاد شده را از هر قیدی كه با بندگی پیوندشان می‌دهد و از مردم آزاد جداشان می‌سازد، آزاد ساخت.

فرمان قاطع وحی – كه همواره بر سر نیازی كه در جامعه پدید می‌گشت فرود می آمد – آنرا برای همیشه برداشت و این سنّت نادرست را درهم شكست:

«خدا پسر خواندگانتان را پسرانتان نگردانیده است. این سخنی است كه شما در دهانهاتان دارید، در صورتیكه خدا حقیقت را می‌گوید و راه را می‌نماید»

اكنون زینب از دام ازدواج مصلحتی با زید رها شده است و زید نیز از رنج همسری با زینب كه دیواری نامرئی از او جدایش می‌ساخت. اما زینب در این حال جز خاطرۀ زنجزای زندگیش سرمایه‌اى ندارد و رهائی‌اى اینچنین او را برای پناه گرفتن در كنار خویشاوند عزیز و بزرگ خویش بی‌تاب‌تر ساخته است.

ولی محمد هنوز بیمناك و مردّد است. مردم چه خواهند گفت؟ آنرا چگونه خواهند فهمید؟ احساسی را كه همچون سپیده دم پاك است در تعبیرهای پلید خویش نخواهند آلود؟ روحی را كه همچون طلوع خورشید زیبا و پرشكوه است در فهم‌های تنگ و تاریكشان نخواهند گرفت؟

تردید و هراس بر جان محمد چیره شده است و او را در شكنجه‌اى دردناك می‌گدازد. روزهای تیره و شبهای جانكاه و خفقان آوری اینچنین می‌گذرد و محمد از چشم‌های ابله و كج بین مردم، رازی را كه همچون زبانۀ آتشی سوزان و بی قرار است، در سینۀ خویش نهان می‌دارد. سر در گریبان این درد، سكوت كرده بود كه ناگاه، دریچۀ آسمان گرفته و سنگین باز شد و ندای تند و سرزنش آمیز وحی بر سر وی فرود آمد كه: «در دل خود نهان می‌كنی آنچه كه كه خدا آشكار خواهد كرد، و از مردم می‌ترسی»!

راز پنهان محمد را خدا آشكار كرد و اكنون بیم از مردم بیمی موهوم است. پسند مردم، مردمی كه كاردستی سنتهای كهنه و رسم‌های نامعقول و زشت‌اند، «چه وزن آرد در این كار»؟ كاری كه هم آزادی دو انسان ناهمانندی كه در دام هم گرفتار شده‌اند و بر یكدیگر تحمیل، و می‌توانند، جدا از بدبختی با هم،خوشبخت شوند در آن است و هم پیروزی عشق زنی آزاد كه آرزویش جز این نبوده است كه در كنار مردی باشد كه زندگی، جز در كنار او، برایش طاقت فرسا است و نیز هم شكست سنتی موهوم وزشت كه یاد آور بردگی و ننگ مرد است و محرومیت و تحقیر زن.
با این همه، ازدواج با زن سابق پسر خوانده – كه مردم او را عروس پدر خوانده تلقی می‌كنند - كار دشواری است؛ هرچند قانون آنرا مجاز دانسته باشد. اما كیست كه در چنان جامعه‌اى به چنین كاری دست زند؟ چه كسی را یارای آن است كه نخستین گام را بردارد و این رسم كهن را زیر پا نهد؟ خدا برای انجام چنین مسئولیت دشواری پیامبر خویش را برگزید:

«و اذ تقول للذی انعم الله علیه و انعمت علیه: امسك علیك زوجك و اتق الله و تخفی فی نفسك ماالله مبدیه و تخشی الناس والله احق ان تخشاه. فلما قضی زید منها و طراً زوجناكها لكی لا یكون علی المؤمنین حرج فی ازواج ادعیائهم اذا قضوا منهن و طراً و كان امرالله مفعولا».
هنگامیكه به آنكه خدا به وی نیكی كرد و تو به وی نعمت بخشیدی می‌گوئی كه زنت را برای خویش نگاهدار و از خدا بترس و تو در درونت پنهان می‌كنی آنچه را كه خدا آشكار كننده است و از مردم می‌ترسی و خدا سزاوارتر است كه از او بترسی. هنگامیكه زید را دیگر با او كاری نبود وی را به تو دادیم. تا بر مؤمنان دربارۀ زنان پسر خواندگانشان، در آن حال كه آنان را با ایشان كاری نیست، مشكلی نباشد و فرمان خدا انجام شده است.

از داستان محمد و زینب، این است آنچه، پس از مطالعۀ مجموعۀ روایات كتب سیره و حدیث و تفسیر، در ذهنی خالی از هر تعصبی و پیش داوری‌اى و تعهدی نقش می بندد.

در اینجا باز حس كنجكاوی آدمی می‌پرسد كه: آیا واقعاً محمد گرفتار عشق شده است؟ آیا می‌توان باور كرد كه محمد، در آن روز، تا چشم در چشم زینب گشوده و خط ناپیدای عشق را در آن خوانده است، دلش ناگهان فرو ریخته و گفته است: «سبحان مقلب القلوب»! آیا راست است كه، آن روز كه به خانۀ زید می‌رود، زینب، بی خبر، پیش می آید و نگاه محمد به سر و زلف و قد و بالای زینب می‌افتد و زیبائی او دلش را گرفتار خویش می‌كند؟ آیا واقعاً زید خبر یافته كه محمد دلش را به زینب باخته است و بخاطر عشق وی بی مهری همسرش را بهانه می‌كند تا او را برای محمد طلاق گوید؟

چه كسی می تواند به این مسائل كه همه در عمق روح‌ها و نهانخانۀ دلهای محمد و زینب و زید می‌گذشته است پاسخ گوید؟ اگر ما در عصر اینان زندگی می‌كردیم و در مدینه خانه داشتیم، گفتگویمان در این باره همه بر حدس و احساس و ذوق و كیفیت اعتقادمان به محمد مبتنی بود. وانگهی، چه كسی می‌تواند عشق را در قلب محمد بشناسد و بداند كه چیست، چگونه است؟

اما آنچه آدمی را به تفكر وا می دارد و بر حصار فرو بستۀ تاریخ كه این واقعه را در درون تاریك خود پنهان كرده است روزنه هائی می‌گشاید، دانستنی‌های پراكنده ایست كه از زندگی محمد و از آنچه به این داستان بی ارتباط نیست در دست داریم و از خلال آنها می‌توانیم به درون حصار بنگریم و به یاری فهم احساس خود آنرا استنباط كنیم:

حكم حجاب پس از این داستان (سال پنجم، پس از خندق) وضع شد و در این هنگام هر مردی از قد و بالا و سر و زلف زنان شهر خویش خبر داشت.

زینب دخترعمۀ محمد است و از آغاز كودكی همواره در برابر چشمان وی بود.

محمد، خود، زینب را برای زید انتخاب كرد و او، به اصرار محمد، به همسری زید تن داد و اگر دل او را با زیبائی زینب كاری بوده است، در این هنگام كه وی دختری بود و گیراتر و زیباتر، به سادگی می‌توانست او را برای خود نامزد كند و نیازی به این همه كشمكش و دردسر و بدنامی و گرفتاری نبود!

گلۀ زید از بی‌مهری همسرش مسألۀ تازه‌اى نبود كه غیرعادی تلقی شود. چنانكه می‌دانیم، زینب و خانواده‌اش از هم آغاز مخالف بودند و حتی اصرار محمد نیز زینب را تسلیم نكرد و ناچار، وی ناچارش كرد كه به چنین ازدواج اجباری و مصلحتی تن دهد.

زینب، پس از ازدواج نیز، با محمد همواره در تماس بود زیرا، جز خویشاوندی نزدیك با محمد، زن پسر خواندۀ وی نیز شده است و زید یكی از اعضای اصلی خانوادۀ محمد است و زنش در آن ایام عروس محمد تلقی می‌شده است.

آیا محمد كه، در نظر زید، پیغمبر است و پدر خواندۀ وی، و در این ازدواج خود او پیشقدم شده است و زید همسرش را عروس پدر خوانده‌اش می‌شمارد، چنین رفتاری از وی در احساس زید اثر نامطلوبی نمی‌گذارد؟ بخصوص وی در چشم اسامۀ جوان، فرزند زید، بسیار حقیر نمی‌شود؟ بی‌شك چنین رفتاری، لااقل در نظر این دو، نفرت آور بوده است. اما شیفتگی زید و اسامه به محمد و ایمان و عشق و احترامی كه، تا پایان عمر، نسبت به وی داشتند خوانندۀ سیرۀ محمد را به شگفتی می آورد.

داستان زینب در ایامی رخ می‌دهد كه داستان دلبستگی عاشقانۀ محمد به عایشه زبانزد همه است و محمد، در اثنای اختلاف زینب و زید و تردید و هراس و‌اندوه محمد و طلاق زینب و ازدواج محمد با وی، عشق خویش را به «حمیرا»ی خویش از یاد نبرده و عایشه نیز این داستان را حادثه‌اى در برابر احساس خویش تلقی نمی‌كرده است. عایشۀ هوشیار و حساس و حسود و گستاخی كه ما می‌شناسیم، چگونه در برابر دلباختگی محمد به زنی بیگانه سكوت می‌كند؟ وی توجه ‌اندكی را كه محمد، به خاطر ابراهیم، به زن خویش، ماریه، پیدا نمود، تحمل نكرد و چنان توطئه‌اى چید و آن همه شور و شرّ و رسوائی به راه ‌انداخت و از حسد چنان وحشی شده بود كه به محمد اهانت كرد! چگونه در اینجا عشق سوزان و ناگهانی محمد را به زن دیگری، آن هم زن پسر خوانده‌اش كه ننگی بشمار می رفته، به رو نمی آورد و كوچكترین عكس العملی نشان نمی دهد؟ مگر این كه احتمال بدهیم كه ماجرای عشق محمد دختر عمه‌اش را كه آقای دوزی و كنده و دیگر كشیشان و مستشرقان اروپائی با چنین دقتی آگاهند و حتی از لباس خواب زینب و كلمه‌اى كه از هراس عشق به زبان محمد آمده است – در آن روز كه محمد بوده است و دختر عمه‌اش و خانۀ خلوت زید- خبر دارند، هیچیك از زنان پیغمبر نمی‌دانسته‌اند و حتی عایشه بوئی از آن نبرده است!؟

محمد در طول سالهای جوانی و كمال با عشق آشنا نبوده است و اكنون سنش به شصت نزدیك می‌شود و چنین سنی با چنان عشقی برق آسا و آنهم در برابر نگاه «دختر عمه»، حیرت آور است!

آنچه محقق را به شدت دچار تردید می‌سازد و این فكر را در او تقویت می‌كند كه این داستان از پایه ساختگی و دروغ است و ازدواج محمد با زینب، همچون دیگر ازدواجهای وی – و حتی بیشتر از همۀ آنها – بخاطر مصلحتی بوده است و عشق به عقایدش، اینست كه، پس از این ازدواج عاشقانه، بیرنگ‌ترین جلوه‌اى از عشق و حتی مهر در رابطۀ میان این دو به چشم نمی‌خورد. زینب، تا پا به خانۀ محمد می‌نهد، در صف دیگر زنانش قرار می‌گیرد و در برابر درخشش عایشه محو می‌شود. در زندگی محمد، حتی نام حفصه و اُم سلمه بیشتر برده می‌شود تا زینب.
اگر بتوانیم به خود بباورانیم كه عایشه از عشق سوزان و جنجالی محمد و زینب- كه حتی آسمان را خبر كرد و جبرئیل وادار به دخالت نبود – آگاه نشد، نمی‌توانیم قبول كنیم كه محمد در خانۀ خویش با زنی كه او را با كمند چنان عشقی از خانۀ پسر خوانده‌اش بیرون كشید، عشق می‌ورزد و باز هم عایشه خبر نمی‌شود! و حتی رفتار و احساس محمد نسبت به «حمیرا»ی خویش تغییر می‌كند و باز هم وی حس نمی‌كند!
به نظر من، حساس ترین شیشه‌اى كه كوچكترین موج عشق و حتی ضعیف‌ترین رنگ مهری را كه در عمق پنهانی قلب محمد پدید می‌آید در خود منعكس می‌كند و آنرا صدها برابر بزرگتر و تندتر نشان میدهد قلب عایشه است و عایشه در این باره ساكت است. گویی داستان محمد و زینب به داستان محمد و حمیرایش هیچ شباهتی ندارد.

من كه نه از آغاز تحقیق تعهدی داشتم كه محمد را از این اتهام تبرئه كنم و نه تعصبی كه شأن او را اجل از عشق بدانم، در پایان بررسی‌ها و‌اندیشه ها چنین احساس می كنم كه داستان محمد و زینب شورانگیزترین تجلی روح رهبری است كه، بخاطر حقیقت، حتی از حیثیت خود در می‌گذرد. بسیارند رهبرانی كه جان خویش را به خاطر جامعۀ خویش و در راه عقاید خویش آزادانه داده‌اند اما، در برابر آن، نام و افتخار را پاداش گرفته‌اند. در راه ایمان و مردم از نام و افتخار نیز گذشتن در اوجی از اخلاص و ایثار و در معراجی از فداكاری و پاكبازی است كه انسانهائی كه از بام كوتاه «جانبازی» فراتر نرفته‌اند آنرا نمی توانند دید.

تعدد زوجات

چنانكه اشاره كردم ، تاریخ معنی بسیاری از مسائل انسانی را تغییر می‌دهد. مسائل اخلاقی اجتماعی سرنوشتی درست همانند كلمات دارند. روح، معنی و حتی تلفظ كلمات، تحت تأثیر دو عامل، تغییر می‌یابد: یكی زمان و دیگری محیط.

شوخ به معنی چرك بدن بوده است و حال ظریف ترین شیوۀ چشم زیبا و شیرین ترین اطوار سر و زلف معشوق را، كه از لطافت به چنگ شاعرانه ترین كلمات ما نمی‌آید، بیان می‌كند.

بركت نیز چنین است. در خوابگاه شتران، مدفوعات تر و خشكی را كه با خاك و خاشاك به هم در آمیخته‌اند بركت می‌گفتند و امروز بر معنائی دلالت دارد كه حتی احساس و عقل انسانی از فهمش عاجز است. چه، بركت زادۀ گوشۀ چشم عنایت خداست و حتی صفتی برای خود خدا!

كلمات موجوداتی زنده‌اند و زاد و میر دارند و كودكی و جوانی و كمال و پیری و عزلت و گمنامی، و می‌بینیم كه نیمچه ادیبان ما كه این اصل بزرگ حیاتی را در زبان نمی‌دانند و از تحول و تغییر و به ویژه انقلاب در روح و معنی و نیز صورت لفظی كلمات به فغان می‌آیند، چه «فاضلانه» ابراز فضل می‌كنند كه «تلفظ صحیح» این كلمات این است، «معنی اصلی» آنها آن است! این‌ها «غلطهای مشهور» است! ... جَبهه باید گفت! مَبارزه باید خواند! نمی‌دانند كه زبان اجتماع زنده و متحرك و متحولی از كلمات است و كلمات را نمی‌توان ناچار كرد كه لباس و رفتار و روابط و روح و روحیه‌اى را كه در روزگار بیهقی و فردوسی و نصرالله منشی داشته‌اند نگاه دارند.

بسیاری از مسائل انسانی و اخلاقی اجتماعی نیز چنین است. در هر دوره‌اى معنی و روح و كار و صفت ویژه‌اى دارند كه، در زمان یا زمینه‌اى دیگر، دگرگون می‌شوند و حتی تا سرحد تناقض تغییر شكل می‌یابند و تعدد زوجات یكی از این مسائل است. تعدد زوجات را در «گذشته» و آن هم در یك «جامعۀ قبایلی و بدوی» یا «پدر سالاری» كه هنوز تا مرحلۀ بورژوازی و مدنیت پیچیدۀ اجتماع شهری و خانوادۀ «تك همسری» فاصلۀ بسیار دارد، اگر با دید حال و آن هم به گونه‌اى كه گویا در جامعۀ متمدن اروپای امروز می‌گذرد بررسی كنیم، بی شك آنرا مطرود خواهیم دانست و شایستۀ محكومیت و سرزنش. اما، چنین روشی، به همان‌اندازه كه به كار تبلیغات و هیاهو و هوچیگری می‌آید ،برای علم و تحقیق زیان آور است و چشم محقق را از دیدن دقیق واقعیت نابینا می‌سازد.

اصولاً در گذشته، نه تنها «تعدد زوجات» بلكه «ازدواج» نیز به مفهم امروز تلقی نمی‌شده است و كمتر به چشم عشق یا هوس در آن می‌نگریسته‌اند و آنرا بیشتر بعنوان نوعی «مراسم اجتماعی» برای ایجاد پیوندی و یا پیمانی جدید بحساب می‌آورده‌اند و عوامل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و حتی اخلاقی در آن قوی‌تر از عامل عشق و حتی هوس بوده است. در یونان باستان با اینكه به مرحلۀ پیشرفت‌اى از مدنیت رسیده بوده است، در عین حال ازدواج را وسیله‌اى برای تولید نسل تلقی می‌كرده‌اند و همسر را «مادر بچه‌ها». هوس، همواره در بیرون از خانه، سرگرم كار خویش بوده است.

در این عصر، اصولاً زن را تنها ابزار تولید می‌شمرده‌اند «... و زن از بهر كدبانویی خانه خواهند نه از بهر تمتع» و شوهران غالباً با «مغبچگان» سر و سر داشته‌اند.

این مسأله را نه تنها در داستانهای مذهبی (لوط) و یا ادبی (اشعار غزلی خودمان) می‌خوانم بلكه، در زندگی شخصی مانند سقراط نیز می‌بنیم كه رابطۀ آنچنانی وی با الكبیادس كه از شخصیتهای بزرگ نظامی و ملی یونان و از شاگردان برجستۀ سقراط بوده است، در جامعه چنان عادی تلقی می‌شده است كه آنرا آشكارا اعتراف می‌كرده‌اند، و حتی الكبیادس كه از سردی حكیم گله می‌كند، سقراط به صراحت استدلال می‌كند كه: وقت تو دیگر گذشته است.

در ادبیات فارسی، «شیخ مصلح الدین والدین سعدی» را می‌بینیم كه معلم اخلاق است و مرد عرفان و مذهب و منبر و نویسندۀ كتاب اخلاق و در عین حال، در همین كتاب اخلاقی و تربیتش از سر و سری كه خود یا قاضی همدان ... با نعلبند یا قصاب پسری داشته سخن می گوید و یا شخصیت علمی و مذهبی و ادبی مشهوری چون او وارد مسجد جامع كاشمر كه می‌شود با یكی از «طلاب» «سرنخ می‌دهد» و به ماچ و بوسه مشغول می‌شود و با چون «شاهد» سابقش را می‌بیند «كه آن حلق داودی متغیر گشته و جمال یوسفی به زبان آمده و بر سبب زنخدنش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شكسته و متوقع كه در كنارش گیرد، كناره می‌گیرد» و او را از ادامۀ «سَر و سِرّ» خویش ناامید می‌سازد.
در قابوسنامه كه كتاب اخلاق است و آنهم نصایح پدری به فرزندش، علناً فرزند را راهنمائی می‌كند و ‌اندرز می‌دهد كه: «از میان زنان و غلامان میان خویش به یك جنس مدار تا از هر دو گونه بهره‌ور باشی و از دو گانه یكی دشمن تو نباشد.»

از این نمونه ها كه در تاریخ و ادب همۀ ملل فراوان می‌توان یافت، كیفیت تلقی‌اى كه در گذشته از ازدواج داشته‌اند برای ما كه آنرا شگفت آور و باور نكردنی می‌یابیم روشن می گردد و ذهن امروزین ما را برای فهم درست واقعیت كه در گذشته روح و معنایی دیگر داشته است آماده می‌كند و آن مسألۀ «تعدد زوجات» در زندگی محمد است. آیا واقعاً محمد یك دون ژُوَن بوده است؟ كسانی كه می‌كوشند تا مردی را هوسباز معرفی كنند طبیعتاً به سراغ جوانی او می‌روند، چه، هوس و شهوت همواره گریبانگیر جوانی است. اما تاریخ كه حتی شوخی‌های او را با زنانش حكایت می كند و كوچكترین جزئیات زندگی او رانشان می‌دهد كمترین موج هوسی را در سیمای جوان محمد سراغ ندارد. محمد تا بیست و پنج سالگی جز با فقر و بی‌سرپرستی و رنج و چوپانی سر و كار نداشته است. نخستین زنی كه در اوج جوانی با وی آشنا می‌شود و ازدواج می‌كند خدیجه است، بیوه زنی چهل و به قولی چهل و پنجساله كه پیش از او دو بار ازدواج كرده بوده و فرزندانی بزرگ همچون محمد دارد. محمد جوانی و حتی كمال را با وی می‌گذراند و در طول بیست و هشت سالی كه با وی بسر می برد هیچ زنی در زندگی او راه ندارد. آنچه را در اینجا نباید فراموش كرد اینستكه محمد در این هنگام جوانی بوده است، همچون دیگر جوانان قریش، و نه حیثیت اجتماعی و نه محظورات اخلاقی و نه سنگینی مسئولیت‌های سیاسی و نظامی و بخصوص نه مسئولیت خطیر رسالت و حتی نه پیری كه بعدها همگی بر وی هجوم میبرند. هیچكدام او را مقید نمی‌ساخته و با هوس بیگانه نمی‌كرده است. شگفت آور است كه فرزند عبدالله كه جوانی است عادی و بی مسئولیت مردی است كه تا پنجاه سالگی با بیوه زنی چهل و پنج ساله و شصت ساله و هفتاد ساله سر می‌كند و در طول این مدت حتی یكبار هوای زن دیگری در سر نمی پروراند.

از نظر متعصب‌ترین مبلغان مسیحی، محمد در مكه از چنین اتهامی سخت به دور است. پس چگونه این مرد تا وارد مدینه می‌شود، درحالیكه پیر مردی پنجاه و سه ساله ست و مقام نبوت خدائی یافته مسئولیتهای خشن نظامی و سیاسی بر دوش دارد و‌اندیشه اش، روحش، زندگیش، سنش و بخصوص موقعیت اجتماعی و اخلاقیش دین و تقوی و پارسائی و رنج و كار را به مردم الهام می‌كند. یكباره آتش هوس در او سر برداشته و او را شیفتۀ لذت و شهوت كرده است!

دون ژون نیز، چنانكه می‌دانیم ، جوانی را كه پشت سر گذاشت زنان را از یاد برد و مرد پارسائی و اخلاق شد و چگونه جوان عربی كه از بیست و پنج تا پنجاه سالگی با بیوه‌اى چهل و پنج تا هفتاد و سه ساله زندگی می‌كند، هنگامیكه پیر می‌شود و به مقام نبوت می‌رسد و سراپا غرقه در كشمكشهای جنگ و سیاست می‌گردد دون ژون می شود؟!

آنچه را مبلغان بر او خرده گرفته‌اند و هیاهو بپا كرده‌اند تغییر شكل زندگی محمد است در مدینه با زنان متعددی ازدواج كرده است.
آنچه را غالباً فراموش می‌كنند اینست كه «زیبائی» زن است كه هوس را سیراب می كند نه «شمارۀ» زن. مرد هوسباز در پی دختر طناز و هوس‌انگیز است نه زنان بیوه و جا افتاده و بچه دای كه یا مثل دختر عمر بدتركیبند و یا اگر هم آب و رنگی داشته‌اند در خانۀ شوهر و یا شوهران پیشینشان رفته است، به جای خط سبز دوشیزگی و شور جوانی و عشوۀ هوس، چین پیری نشسته است و متانت سرد كمال و وقار سنگین نجابت!

خوشبختانه، خواجۀ حرمسرای محمد تاریخ است كه یكایك زنان او را می‌شناسد هم میداند كه چرا به این خانه آمده‌اند و چگونه زندگی می كنند. بی شك او بهتر از كشیشان و شرق‌شناسان اروپائی زنان محمد را می شناسد:

عایشه: خدیجه در هفتاد و سه سالگی مرد و محمد در این هنگام سنش از پنجاه می‌گذشت و در اوج پریشانی و سختی زندگیش در مكه. بسیاری از یارانش در حبشه بسر می‌بردند و او با یاران ‌اندكش در چنگ یك شهر دشمن اسیر بود و ابوطالب نیز كه تنها مدافع نیرومند و مهربانش بود در همین هنگام مرد و او تنها ماند. در بیرون كینه بود و شكنجه و در درون خانه فاطمۀ كوچك و خاطرۀ رنجزای مادرش. بر حال او رقت آوردند و او را وا داشتند تا زنی بگیرد اما عشق خدیجه – كه تا پایان مرگ آنرا فراموش نكرد- و زندگی رنج آور و پر خطر سیاسیش او را چنان بخود گرفتار كرده بود كه در‌اندیشۀ زنی نبود. عایشه، دختر ابوبكر تنها دختری بود كه در اسلام متولد شد و این خصوصیت نزدیكان و برخی از یاران محمد را به این فكر‌انداخت كه نخستین زنی كه در اسلام زاده شده است و از جاهلیت خاطره‌اى ندارد همسر پیامبر اسلام گردد. لطف و زیبائی چنین كاری را تنها احساس در می یابد. نخستین گلی كه در بوستان نو كاشته‌اى می شكفد و یا اولین میوه‌اى كه در باغ می رسد باغبان را بیاد می‌آورد و دل گواهی می دهد كه آن نو گل یا این نوبر از آن است، «شایسته» او است.

ابوبكر كه احساس بسیار رقیق دارد و دلش، جز ایمان به محمد، از محبت وی نیز لبریز است، به وی پیشنهاد می كند. اما عایشه دختری است هفت ساله و محمد مردی پنجاه و چند ساله و آن هم مردی كه در خانه دختری چون فاطمه دارد كه نیازمند مادری است و در بیرون دشمنانی چون ابوجهل و ابولهب دارد و زندگی‌اى سراسر تلخی و آشوب و خطر و رنج، و نیازمند همدردی. پیداست كه دختر هفت سالۀ ابوبكر بكار همسری محمد نمی‌آید. محمد او را نامزد می‌كند تا هم نخستین دختری كه در اسلام زاده شده است و طلیعۀ اولین نسل مسلمان جهان است بنام او باشد و هم با دوست همفكر خویش، ابوبكر، خویشاوند گردد و پیوند خویشاوندی، در آن زمان و زمینه، استوارترین پیوند میان دو انسان بوده است و این را جامعه شناسی بدوی و قابل می‌داند.

عایشه تنها دختری است كه به خانۀ محمد آمده است و تنها زنی است كه زیبائی و جوانی وی در دل محمد كارگر بوده است. اما این زیبائی علت ازدواج محمد با وی نبوده است، چه، زیبائی طفل شش هفت ساله در احساس مردی كه سنش از پنجاه می گذرد اثر نمی تواند داشت.

ازدواج محمد با عایشه یك ازدواج «سمبلیك» است آمیخته با مصلحتی عاقلانه، و در اینجا سخن از عشق و هوس بیجاست. عایشه را در مكه به خانه نمی‌برد و دو سال بعد، در مدینه با وی عروسی می‌كند و آنچه باید دانست این است كه، به گفتۀ محمد حسین هیكل نویسندۀ معاصر مصری، «محبتی كه نسبت به عایشه داشت پس از ازدواج بوجود آمد و در هنگام ازدواج وجود نداشت و بدین جهت نمی‌توان گفت او را به اقتضای عشق به زنی گرفت... و نمی‌توان باور كرد كه محمد او را در سن هفت سالگی دوست می‌داشته است. بنابراین، حتی ازدواج با تنها دختر زیبا و جوانی كه به همسری او در آمده است و به وی عشق می‌ورزیده است، یك ازدواج عاشقانه نبوده است. اینك سرگذشت ازدواج وی با دیگر زنانش:

سوده: دختر زمعه، كه همسر پسر عمویش سكران بن عمر بود، از نخستین مسلمانانی بود كه در روزهای تیره و پر وحشت اسلام با همسرش به محمد گرویدند. وی در راه عقیده‌اش رنج بسیار كشید و به فرمان پیغمبر همراه شوهرش به حبشه هجرت كرد. پس از بازگشت، همسرش را از دست داد و بی‌پناه شد. از آن پس جز پستی و شومی سرنوشتی در انتظارش نبود، چه، یا ناچار باید به خانواده اش بازگردد و او كه بر معتقدات مذهبی آنان پا نهاده بود و در راه دین جدید علیرغم خانواده اش فداكاریها كرده بود اكنون تسلیم آنان گردد و بت پرستی و ارتجاع را از سر گیرد و یا با مردی كه بی شك همشأن او و همسر از دست رفته‌اش نخواهد بود ازدواج كند و یا به همسری مردی كه دوست ندارد تن دهد. محمد، این زن پاك و شجاع و شرافتمند را كه پس از رنجهای بسیاری كه در راه وی تحمل كرده اكنون زندگیش متلاشی شده است، در پناه خود می‌گیرد و با ازدواج با وی او را جانشین خدیجه می‌سازد و همسر پیغمبر.

هند (ام سلمه): دخترابی امیه است. همسرش ابوسلمه (عبدالله مخزومی) مجاهد بزرگی است كه در اُحد مجروح شد و بعدها كه از جنگ با بنی‌اسد پیروزمندانه بازگشت زخمش باز شد و جان داد. پیغمبر بر بالین یار فداكارش حاضر شد و برایش دعا كرد، در مرگ وی چنان ‌اندوهگین شده بود كه به سختی می‌گریست و اشك می‌ریخت. ام سلمه، بیوۀ او زنی فرتوت بود و از همسر شهیدش چندین فرزند كوچك و بزرگ برایش مانده بودند.

چهار ماه از ترك ابوسلمه گذشته بود و ام سلمه در داغ همسر محبوب و بزرگوارش و غم فرزندان بی پدر و بی پناهش زندگی بی امید و دردناك را می‌گذراند و بزرگان مسلمان خود را در برابر سرنوشت خانوادۀ برادر شهیدشان مسئول می‌یافتند. از این رو ابوبكر از او خواستگاری كرد، اما ام سلمه عذر آورد كه «فرزندانم زیادند و جوانیم گذشته است». عمر نیز پیشنهاد كرد و ام سلمه نپذیرفت و پاسخ خویش را تكرار كرد. پیغمبر خود به سراغ او رفت و گفت: از خدا بخواه تا تو را در مصیبتت پاداش دهد و بهتری را برایت جانشین سازد». ام سلمه دردناكانه گفت: برای من چه كسی از ابوسلمه بهتر است؟» پیغمبر نام خویش را برد و او نپذیرفت و باز پاسخی را كه به ابوبكر و عمر داده بود تكرار نمود، اما پیغمبر اصرار ورزید و مكرر از او خواستگاری كرد تا فرزند بزرگش، سلمه، او را برای محمد عقد كرد. محمد همسر و فرزندان یار شهیدش را در پناه خویش گرفت او را همواره عزیز و محترم می‌داشت. وی پس از خدیجه، تنها زنی بود كه در زندگی محمد می‌توانست یادآور مقام خدیجه باشد، چه، نه تنها شخصیت اخلاقی و خردمندی و شایستگی او را دارا بود، بلكه در رفتار و اطوار به وی شباهت بسیار داشت.

رمله ( ام حبیبه): دختر ابوسفیان است كه به فداكاری بزرگی دست زد. وی در اوج مبارزۀ محمد ابوسفیان در مكه، به محمد گروید و همراه همسرش، عبیدالله بن حجش اسدی، به حبشه هجرت كرد. در آنجا شوهرش، تحت تأثیر محیط، مسیحی شد ولی رمله بر دین خویش استوار ماند و همسرش او را در كشوری غریب تنها رها كرد. او نه می توانست بی پناه در حبشه بماند و نه به مكه برگردد كه محمد و دیگر مسلمانان به مدینه هجرت كرده بودند. و اگر هم ابوسفیان پناهش میداد جز به این شرط نبود كه از عقیده‌اش باز گردد و او ننگ چنین بازگشتی را تحمل نمی‌كرد محمد به پاداش این فداكاری و هم بخاطر آنكه زن شرافتمندی را كه در راه وی بدبختی تهدیدش می‌كند خوشبخت سازد ونیز هم برای آنكه دختر «ابوسفیان» در اوج مبارزۀ با وی به همسری «محمد» در آید – و این حادثۀ پر معنائی بود – از او خواستگاری كرد. خواستگار وی، چنانكه پیش از این دیدیم، بسیار محترمانه صورت گرفت و نجاشی پادشاه حبشه شخصاً او را به نمایندگی محمد عقد كرد و مهریه‌اش را پرداخت.

جویریه : دختر حارث رئیس قبیلۀ بنی المصطلق است. وی، در جنگ، نصیب ثابت بن قیس شده بود. جویریه نزد پیغمبر آمد و گفت ثابت مبلغ كلانی برای آزادی من می‌خواهد و ندارم و تو در پرداخت فدیه ام به من كمك كن؛ پیغمبر گفت: «آیا بهتر از این را می خواهی؟» گفت: «آن چیست؟» گفت: « كتابتت را بپردازم و با تو ازدواج كنم». وی پذیرفت و محمد فدیه اش را پرداخت و آزادش كرد به همسری خویشتن در آورد. با این تدبیر هم محبت خویش را در دلهای مردم بنی مطلق، بخصوص رئیس قبیله، جانشین كینه ساخت و هم مسلمانان را واداشت تا اسیران خویش را رها كردند، چه، پس از ازدواج محمد با جویریه، اسیران بنی مصطلق خویشاوندان پیغمبر می‌شدند و نه دشمنان او و هیچ مسلمانی را شایسته نیست كه خویشان پیغمبر را به اسارت گیرد.
اسیران آزاد شدند و همگی اسلام آوردند وطایفۀ بنی المصطلق كه از دشمنان خطرناك محمد بودند، با وی خویشاوند شدند. رئیس قبیله كه به سراغ دخترش آمد او را مخیر كرد كه یا نزد او برگردد و یا نزد محمد بماند و او دومی را برگزید. جویریه پیش از این، همسر پسر عمویش عبدالله بوده است.

صفیه: دختر رئیس بنی قریظه است كه در جنگ سهم پیغمبر شده بود. پیغمبر آزادش گذاشت كه یا او را به خانواده اش باز فرستد و یا آزادش كند و به همسری خویشش برگزيند و او دومی را برگزید.

میمونه: خواهر ام فضل زن عباس بن عبدالمطلب است. یكسال پس از حدیبیه، پیغمبر به قصد عمره وارد مكه شد و طبق قرارداد بیش از سه روز حق اقامت نداشت. در این سه روز می‌كوشید تا دلهای مردم را بخود نزدیك سازد و با مهربانی و بخشش و نیكی و نرمش و برخوردهای دوستانه از شدت كینه و خشونت تعصبی كه سران كفر علیه او در روحها ایجاد كرده بودند بكاهد و بهانه‌اى می جست تا رضایت آنان را برای تمدید اقامت وی و یارانش جلب كند و بدین طریق مجال بیشتری برای تحبیب مردم و تماس با آنان بدست آورد. در این هنگامه ،عباس كه هنوز در صف مشركان است، میمونه را به وی معرفی می‌كند كه در این چند روز رفتار مسلمانان در او تأثیری شدید گذاشته و به اسلام گرایش یافته است. وی خواهر زن او و خالۀ خالدبن ولید، قهرمان معروف قریش و فاتح اُحد است. گذشته از آن، دیدار پیغمبر در این سه روز و جاذبۀ نگاه و رفتار و شخصیت روحی او در دل میمونه سخت كارگر افتاده بود آنچنانكه آوازۀ عشق آتشینش در آسمان نیز پیچید و وحی نیز احساس پاك او را ستود. عباس، كه زنش به وی اختیار داده بود كه برای خواهرش همسری انتخاب كند، به محمد پیشنهاد كرد. گرایش میمونه به اسلام، خویشاوندی وی با خالد كه شمشیرش سرنوشت جنگ احد را به شكست مسلمانان و پیروزی قریش تغییر داد و انتساب وی به خانواده‌های با نفوذ قریش عواملی بود كه محمد را وا داشت كه پیشنهاد او را بپذیرد. بخصوص كه از این كار می‌خواست بهره‌برداری تبلیغاتی دیگری نیز بكند و مراسم عروسی را در روز آخر اقامتش برپا سازد و قریش را دسته جمعی دعوت كند و غذا دهد و چون اسلام میمونه هنوز آشكار نشده بود و در صف آنان بشمار می‌آمد، ازدواج محمد با وی و بخصوص شركت مسلمانان و مشركان در این جشن و نشستن كسانی كه در بدر و احد بر روی هم شمشیر كشیده‌اند بر یك سفره در احساس اعراب اثر خواهد گذاشت و فضای سرد سیاسی را گرم خواهد نمود و دوری و بیگانگی را تخفیف خواهد داد و هم بهانه‌اى برای ماندن در شهر خواهد شد و، در این امكانات، شاید بجز نتیجۀ تبلیغاتی و زمینه سازی روحی، حوادثی نیز پیش آید و یا بتوان پیش آورد كه بسود وی باشد و امتیازاتی بیشتر از آنچه در قرارداد حدیبیه هست بدست آورد.

سران هوشیار قریش نیز از نقشۀ پیغمبر آگاه بودند و به همین علت بود كه پیشنهاد وی را قاطعانه رد كردند و وی ناچار شد كه مراسم زفاف را در راه بازگشت به مدینه انجام دهد ولی، در عین حال، این ازدواج كه او را با برخی از رجال برجستۀ قریش خویشاوند می‌كرد، در روح آنان بی اثر نبود، چنانكه ‌اندكی پس از آن، خالد را همراه عمروعاص و عثمان بن طلحه می‌بینیم كه راه مدینه را در پیش گرفته است.

حفصه: دختر عمر است. شوهرش كه مرد، با آنكه دختر عمر بود، كسی به سراغش نرفت تا عمر خود دست بكار شد. اول به ابوبكر پیشنهاد كرد به این امید كه دوستی با وی شاید بكار آید اما «ابوبكر سكوت كرد». سراغ عثمان رفت و «او را بر وی عرضه كرد و عثمان نیز سكوت كرد». عمر افسرده شد و دلش از پاسخ ساكت دو یار صمیمیش به درد آمد و پیش پیغمبر از آنان گله كرد. پیغمبر برای تسكین خاطر او گفت : «حفصه را به عقد كسی در آر كه برای او از ابوبكر و عثمان بهتر باشد» و بدین طریق همچنانكه با ابوبكر و عثمان و علی كرده بود، پیوند خویش را با عمر كه یكی از شخصیتهای پرنفوذ و مؤثر اسلام بشمار می رفت نزدیكتر و استوارتر ساخت.

از كوشش عمر و هم از سكوت ابوبكر و عثمان می‌توان به زیبائی حفصه پی برد اما بهتر است كه در این باره «سخنی هم از پدر عروس بشنویم» تا محمدی كه – به گفتۀ مبلغان مسیحی – آن همه شیفتۀ زنی و شیدای زیبائی او است، زنی را كه اكنون در اوج اقتدار و نفوذش برگزیده است بشناسیم.

عمر، پس از آنكه می شنود حفصه نیز با عایشۀ جوان و زیبا در آزار محمد همدست شده است و در رفتار و اطوارش از او تقلید می‌كند خشمگین بر سرش فریاد می‌كشد: «دخترك من، تو به این زن ( عایشه) كه به زیبائی خود و عشقی كه پیغمبر به او دارد، می نازد نگاه مكن؛ به خدا قسم من می دانم كه رسول خدا تو را دوست ندارد و اگر بخاطر من نبود تا حال طلاقت داده بود»!

زینب: دختر خزیمه زن عبیده بن حارث است كه در بدر شهید شد و بیوه اش زنی بسیار فرتوت و افتاده بود. محمد او را كه آفتاب عمرش بر لب بام بود به زنی گرفت و نخواست كه همسر مجاهد شهیدی در پیری و بی پناهی سر كند. وی دو سال بیشتر زنده نماند تنها زنی است (جز خدیجه) كه پیش از محمد مرده است. زینب زنی سخت پارسا و مهربان و نیكوكار بود و زندگی خویش را همه در نوازش یتیمان و دستگیری بینوایان وقف كرده بود. در این كار چندان می كوشید كه او را «اُم المساكین» لقب داده بودند.

اینانند زنان حرمسرای پیغمبر!

چند نكته‌اى را كه در پایان این بحث باید یاد آوری كرد اینست كه حكم تعدد زوجات در سال هشتم نازل شد و بدیهی است كه هیچ خردی حكم نمی كند كه محمد می‌بایست پس از این حكم چهار تن از زنانش را نگاه دارد و بقیه را طلاق گوید.

نكتۀ دیگر كه غالباً به ذهن نمی‌آید این است كه اسلام «تعدد زوجات» را وضع نكرده است. پیش از اسلام هیچ حدی در این باره وجود نداشته و آنچه را كه اسلام آورده است «تحدید زوجات» است ، نه كه «تا چهار زن بگیرید» بلكه «بیش از چهار زن نگیرید». و این دو یكی نیست. مطالعۀ دقیق آیاتی كه از «تعدد زوجات» سخن می‌گوید هم فلسفۀ آنرا و هم شرایط آنرا روشن می‌سازد. قرآن ابتدا مردم را ملزم به اجرای عدالت میان زنان می‌كند و بلافاصله اعتراف می‌نماید «كه هرگز نمی توانید عدالت ورزید، پس به یك تن اكتفا كنید».

اینچنین بیان هنرمندانه و شگفت انگیزی هر كه را سخن‌شناس باشد و با روح قرآن آشنا و با پیچ و خم تفسیرها و فوت و فن‌های معنی شكن كلامی بیگانه و هوس «تعدد زوجات» هم در دل نداشته باشد به سادگی معترف می‌كند كه شرایط چندان دشوار است و تنگنای جواز چندان سخت كه جز در مواردی فردی یا اجتماعی كه الزامی روحی یا اخلاقی در كار است نمی توان از آن گذر كرد.

موارد فردی را از متن قرآن می توان احساس كرد. این حكم در ضمن آیاتی آمده است كه از سرنوشت یتیمان سخن می‌گوید و پیدا است كه در جوامع منحط كه دولتی و تأسیسات اجتماعی پیشرفته‌اى وجود ندارد زنان بی سرپرست و كودكان بی پدر سرنوشتی شوم ورقت بار دارند.

اما مورد اجتماعیش را خوشبختانه نسل حاضر به چشم دیده است، آن هم در قرن مدنیت و در جامعه‌های پیشرفته و عصر استقلال حقوقی و اقتصادی روانی فرد و بالاخص شخصیت یافتن زن و تساوی وی با مرد.

پس از جنگ جهانی دوم، بحران شدیدی كه بر اثر نابودی میلیون‌ها مرد در اروپا و بخصوص آلمان و اتریش و لهستان پدید آمد و موج فساد و انحطاط و بیماریهای روانی و پریشانی بسیاری كه زنان بی شوهر و اطفال بی پدر را رنج می داد همه مسائل بسیار جدی‌اى بود كه در روح و اخلاق جامعۀ اروپائی آثار عمیق و انحرافی شدیدی بجا گذاشت. موج تظاهرات و اعتراضات زنان به مذهب كاتولیك كه تعدد زوجات و بخصوص ازدواج مجدد را ممنوع می‌داند هم به مؤمنین كه اصل تعدد زوجات را راه بازی برای شهوترانی خود می‌پندارند و هم به روشنفكران كه آنرا مطلقاً ضد انسانی می‌شمارند ، نشان می داد كه معنی و مورد این حكم چیست؟ و كجا است؟

در سال ۱۹۸۵، جبهۀ آزادی بخش ملی الجزایر (Front de la Eiberation Nationale F.L.N) به همۀ اعضاء خود توصیه كرد كه همسرانشان را در این مبارزه از دست داده‌اند ازدواج كنند، تا شهادت مایه پریشانی اطفال و بدبختی زنان نگردد و خانوادۀ یك «شهید» به دامن فقر و فساد نیفتد».

آنچه می خواهم بگویم اینست كه مسألۀ «تعدد زوجات» را در گذشته و بخصوص در جامعه‌اى ابتدائی نباید بدان معنی كه امروز از آن احساس می شود گرفت و آنرا با چشم این عصر دید.

نكتۀ دیگری كه دربارۀ زندگی خصوصی پیغمبر باید دانست – و این یك مسألۀ روحی و غریزی است – اینست كه در مدینه پیغمبر از هیچ یك از زنانش فرزندی نیافت در حالیكه این زنان، كه جز عایشه همگی بیوه بودند، در خانۀ شوهران سابقشان دارای فرزندانی بودند و این یكی از شگفتی‌های زندگی محمد است.

یكی از نكاتی كه طبیعتاً در مسألۀ تعدد زوجات پیغمبر به ذهن می‌رسد اینست كه، بی شك، وی نیز همچون هر مردی، بخصوص در نیمۀ دوم عمر، خواهان فرزند بود و تنها در سال آخر عمرش از ماریه پسری داشت كه آن هم نماند و شیفتگی وی به این طفل و بی تابی شدیدی كه در مرگش كرد نشان می‌داد كه سخت دوستدار داشتن فرزندی است اما سرنوشت تصمیم گرفته بود كه از بزرگترین شخصیت جامعۀ عرب كه فخر و شخصیت را در داشتن فرزندان، آن هم پسر، می‌دانستند تنها یك فرزند بماند و آن هم دختر؛ و چه تصمیم خردمندانه و زیبائی! گرچه محمد را بسیار رنج داد.

اما حرمسرای محمد چگونه است؟ چند اطاق گلی است متصل به مسجد، سقفش از شاخ و برگ درخت خرما پوشیده. خانۀ عایشه كه «سوگلی حرم» بوده است نیمه‌اش با پوستی فرش شده و نیمۀ دیگرش را شن «بسیار نرم» ریخته‌اند. قندیلهای این قصر عبارتست از شاخه‌های نخل كه می‌سوزد! و مطبخش و خوراكش‌؟ ابوهریره آن را توضیح می‌دهد:

«تا مرد از نان جو سیر نخورد، گاه می شد كه دو ماه میگذشت آتشی در منزل وی برافروخته نمی شد و در این مدت غذاشان خرما و آب بود گاه از شدت گرسنگی سنگ بر شكم می بست ...»!

من هر گاه كه بیاد خانه و زندگی محمد میافتم كه جوانی و كمال را با بیوه زنی پنجاه تا هفتاد و سه ساله گذراند و در پیری با بیوه زنان جا افتاده و بچه دار، چون ام سلمه و زینب دختر خزیمه (مادر بینوایان) و بخصوص حفصه، سر كرد و خانه‌اش آن بود و خوراكش آن، نمی توانم از افسوس خودداری كنم كه محمد می‌توانست زنانی زیباتر از آنها داشته باشد و زندگی‌اى بهتر از این و نیز هر گاه كه سخنان نویسندگانی را می‌خوانم كه از شهوترانی محمد سخن می‌گویند و از حرمسرای محمد، نمی توانم از شرم پریشان نشوم كه یك انسان، حتی نویسنده، تا كجاها می تواند ننگین شود و به خاطر مصلحتی زشت سیمای حقیقتی زیبا را – كه فخر انسان است و سرمایۀ تاریخ – به چنین پلیدیها بیالاید!

 

 

 




مکتوبات سخنرانی ويدئوها

كليه حقوق اين سايت محفوظ و متعلق به پيام است
Payam