مقدمهابراهیممناسکمطالعاتبازدیدهامدینة النبیپخش زنده





 

سيماى محمدۖ

چهره‌هاى نمايان تاريخ قيصر است و حکيم است و پيغمبر؛
 
قيصر آنچنان که تاريخ نشان مى‌دهد، موجودى است خطرناک، با چشمانى بيرحم، قيافه‌‏اى خشن و ترسناک و دستى بر قبضه شمشيرى برهنه که از آن همواره خون تازه مي‌چکد. و در حاشيه، چهره‌هاى مشهورى چون جلاد و رمال و شاعر و دلقک و منشى و مستوفى و خواجه حرم و ديگر «عمله خلوت و جلوت». سرمايه اش زر و زور و سرگرميش رزم و بزم و دگر هيچ.
 
چهره ديگر حکيم است، روشن بين هر دوره‏اى و قومى، گاه او را در جلوت قيصر مي‌بينيم، همزانوى جلاد و دلقک و خواجه، و گاه در خلوت خويش، سر به زانوى انديشه ها؛ بال در بال خيال، تا بام بلند آسمان‌ها رفته و زمين را و زمان را از ياد برده.
 
فرس کشته از بس که شب رانده اس

 سحرگه پريشان و درمانده است

مجذوب «فهميدن حقايق عالم»، غرقه در حالات غريب و افکار عميق خويش، محبوس گروه اندک روشنفکران و دانشمندان و خواص هر جامعه‌‏اى؛ و دور و هر چه تا زنده تر، دورتر از حضيض حيات پست اين جهاني و نيازهاى بي‌ارج و آرزوهاى حقير «عوام کالانعام»!
 
درخشنده‌ترين چهره حکمت در تاريخ بشر، بى‌هيچ گفتگويى، سقراط است، آنکه سخنانش، در طول بيست و پنج قرن، خوراک انديشه هاست و شراب فهم ها؛ اين رب النوع تعقل بشرى، کاشف سرزمين‌هاى غريبى که گام هيچ خردى بر آن نرفته بود، آنکه نخستين بار تا قله بلند «نمى دانم» صعود کرده است. باغبان نبوغ‌هاى شگفت: از افلاطون و ارسطو گرفته، رفته تا سن اگوستن و سن اوژن و آمده تا کندى و بوعلى و ابن رشد.
 
اما وى به چه مي‌خواند؟ تنها فيلسوفان مي‌توانند پاسخ گفت؛ به چه مي‌ارزد؟ تنها شيفتگان منطقى مي‌توانند سنجيد. اما «مردم» آتن نمي‌دانند؛ مردم هيچ زمينى، هيچ زمانى نمى‌دانند. اگر سقراط و شاگردانش را از تاريخ برداريم چه خواهد شد؟ تنها کتابخانه‌ها و دانشکده‌ها به فرياد خواهند آمد. مردم آگاه نخواهند شد. مگر نه همين‌ها بودند که دموکراسى يونان را بليه‏اى خواندند و حکومت توده را بر کشور مصيبتى و از سقوط حکومت اشراف به چه حسرتى ياد مى‌کردند؟! حق هم داشتند، چه، مردمى که قرن‌ها در زير شلاق اشراف رنج مي‌برده‌اند و همچون چهارپايان بار مي‌کشيده‌اند و جز «گرسنگى» و «سکوت» حقى در جامعه اريستوکراسى آتن نداشته‌اند و اکنون خود سرنوشت حکومت را به دست گرفته‌اند و براى نخستين بار در تاريخ، به افسانه حکومت ارثى و ابدى و طبيعى اشراف، پايان داده اند، عمق و ظرافت بيان اين سخن سراسر حکمت سقراط را چه مي‌فهمند که: «اگر نمي‌ترسيدم که مردم آتن بر من خرده گيرند که سقراط همه علوم جهان را ادعا کرده است، مي‌گفتم که هيچ نمي‌دانم»!
 
براى غرب، يک اسپارتاکوس بي‌سواد از يک آکادمى پر از سقراط و افلاطون و ارسطو به کار آمدتر است و براى شرق يک ابوذر، عربى بدوى، از صدها بوعلى و ابن رشد و ملاصدرا اثربخش‏تر.
 
چهره ديگر نبى است؛ مردانى که با اين چهره در تاريخ پديدار شده اند، با همه اختلافاتى که در رفتار و گفتار هر يک هست، در چند صفت بسيار برجسته و اصيل مشترک‏اند:
 
سيمايى دوست داشتنى دارند، در رفتارشان صداقت و صميميت بيشتر از ابهت و قدرت پيدا است. از پيشاني‌شان پرتو مرموزى که چشم‌ها را خيره مي‌دارد ساطع است، پرتوى که همچون لبخند سپيده دم محسوس است اما همچون راز غيب مجهول. ساده‌ترين نگاه‌ها آن را به سادگى مي‌بينند اما پيچيده‌ترين نبوغ‌ها به دشوارى مي‌توانند يافت. روح هايي که در برابر زيبايى و معنى و راز حساسند، گرما و روشنايى و رمز شگفت آن را همچون گرماى يک عشق، برق يک اميد و لطيفه پيدا و پنهان زيبايى حس مي‌کنند و آن را در پرتو مرموز سيمايشان، راز پرجذبه نگاهشان و طنين دامنگستر آوايشان، عطر مستى بخش انديشه شان، راه رفتن‌شان، نشستن‌شان، سخن‌شان، سکوت‌شان و زندگى کردن‌شان مي‌بينند، مي‌يابند، لمس مي‌کنند، و به روانى و شگفتى الهام، در درون‌شان جريان مي‌يابد و از آن پر مي‌شوند، سرشار مي‌شوند و لبريز مي‌شوند و بيتاب مي‌شوند و اين است که هرگاه بر بلندى قله تاريخ برآئيم، انسان‌ها را هميشه و همه جا در پى اين چهره‌هاى ساده اما شگفت مى‌بينيم که عاشقانه چشم در آنان دوخته اند، سيمايشان از آتشى مرموز برتافته است و براى مرگ بي‌قرارى مي‌کنند.
 
پيغمبران، فرمانروايان بى‌رقيب قلب‌ها، خنگ وحشى و سرکش تاريخ را در زير ران دارند و زمام آن را در دست و با شلاق ناپيدايى که طنين ضربه هايش هنوز در زير اين آسمان مي‌پيچد و به گوش مي‌رسد، مي‌رمانند و مي‌رانند و کاروان‌هاى عظيم بشرى را در پى خويش پيش مى‌برند. تاريخ حکايت مى‌کند که هرگاه کاروانى راه گم کرده و يا از رفتن بازايستاده است، يکى از اين سواران ناگاه از گوشه نامعلومى ظاهر شده و قوم را «به حرکت آورده» يا «راهى تازه پيش پايشان گشوده است».
 
در اينجا سخن از ايمان داشتن و نداشتن نيست. هرکه سرگذشت انسان را بر روى زمين خاک مى‌داند، مى‌داند که وى در چه مکتبى تعليم يافته و آموزگاران و مربيانش چه کسانى بوده اند. هر که تاريخ را و خلق و خوى تاريخ را مي‌شناسد ناچار اعتراف مي‌کند که تاريخ مذهبى‌ترين موجودات اين عالم است و به گفته کارل: «اصولاً جامعه‌هاى تاريخ، همگى جامعه هايى مذهبى بوده اند.
 
و اما اين پيامبران را، در يک گروه بندى وسيع، به دو دسته مي‌توان تقسيم کرد: پيامبران غير سامى (ايران و هندوچين، يا آريايى و زرد) و پيامبران سامى (که پيغمبر اسلام از اين گروه است).
 
در اينجا دامنه سخن بى‌نهاست وسيع است و دريغا که مجال بسيار تنگ. اما آنچه نمي‌توان ناگفته گذاشت ريشه طبقاتى هر يک از اين دو گروه است، چه، تحليل طبقاتى هر مذهبى يا هر متفکرى، بر اساس جامعه شناسى، يک اصل علمى و متديک است که هر کسى ناچار بايد در برابر نتايجى که از آن به دست مى‌آيد تمکين کند، چه، تنها شيوه منطقى و جهانى بررسى مسائل علمى اين است، حتى در زمينه‌هاى علوم انسانى؛ گذشته از آن، شناخت جو اجتماعى و بخصوص ريشه طبقاتى هر مذهب يا شخصيتى نه تنها معرفت و قضاوت ما را در آن باره دقيق، عميق و بخصوص، اطمينان بخش مي‌سازد و از شبهه تعصبات، بويژه پيشداورى‌ها که بيمارى تحقيق علمى است- بالاخص آنجا که سخن از مذهب اسلام- مبرى مي‌کند، بلکه، بسيارى از نکات مجهول و وجوه ناپيداى مسأله را که جز ازين طريق امکان حل آن و حتى برخورد با آن نمي‌رود بر ما آشکار مي‌سازد.
 
بزرگ‌ترين پيامبران دو نژاد آريايى و زرد، زرتشت است و بودا و لائوتزو و کنفوسيوس.
 
شک نيست که راه کنفوسيوس درست برخلاف لائوتزو است و مذهب زرتشت متناقض با بودا. کنفوسيوس به جامعه مي‌انديشد و لائوتزو به فرد؛ او به بيرون و اين به درون. زرتشت به زندگى رو مي‌کند و بودا از آن مي‌گريزد. او جهان‌بينى روشن دارد و نگاهى خوشبين و اين تاريک و بدبين؛ زرتشت پيغمبر آتش برافروخته است و بودا جوينده آتش خاموش (نيروانا). اما يک جامعه شناس، اختلاف‌ها و حتى تناقض‌ها را به چيزى نمي‌گيرد. براى او آنچه مهم است جنس نيازها، نوع دردها و طريقه رفع نيازها، درمان دردها و بالاخره قلمرو انديشه‌ها، دنياى احساس‌ها و چهارچوب انسانى و اجتماعى مذهب‌ها است.
 
از اينجا است که در بررسى سرگذشت اين اديان و شرح حال اين پيامبران، آنچه به شدت نگاه جامعه شناس را به خود مي‌کشد، آنچنان که تا پايان تحقيق و تحليل و مطالعه‏اش برنمي‏گيرد اين است که مى‌بيند اين پيامبران، بي‌استثناء، آرى، بي‌استثناء، همه از طبقه اشراف جامعه اند. شاهزادگان، نجبا و روحانيون بزرگ.
 
مهاويرا (Mahavira) مؤسس مذهب جينيزم- که يک نسل قبل از بودا ظهور کرد و اکنون نيز مذهبى زنده است (و گاندى پيرو اين مذهب بود)- يکي از برجسته‌ترين افراد طبقه اشراف و امراى هند (کاشات ريا) است و پدرش راجه‏اى بوده که در قرن ششم ق.م سلطنت داشته است. بودا نيز از طبقه کاشات ريا است و خاندان سلطنتى قوم ساکيا. مروج مذهب او نيز آشوکا پادشاه نيرومند سلسله ماگادها است (قرن سوم ق.م). شاهزاده ماهيندا (Mahindaha) رئيس هيأت تبليغى اين دين در سيلان بود و مذهب بودا را در اين کشور رواج داد. مينگ تى (Ming- Ti) خاقان سلسله هان (فرن اول م.) اين مذهب را به چين برد. دربار سلطنتى کره دين بودا را به دربار امپراطور ژاپن برد و خاندان سوگا (Soga)- که صدر اعظم ژاپن از آنها بود- آن را رواج دادند و بالاخره، شوتوکوتى شى امپراطور ژاپن آن را در کشورش تبليغ کرد. ايلخان مغول قوبلاى خان مأمورينى به تبت فرستاد و دين بودايى را به دربار خود وارد ساخت؛ موسس سيکهيزم، دين جديد هند، نانک (قرن ۱۵ م.) است که از خاندان سلطنتى Kashatrya است. مي‌بينيم که چگونه در هند، مذاهب در خاندان‌هاى سلطنتى ظهور مي‌کنند و در سراسر قاره هند و خاور دور ميان پادشاهان دست به دست مي‌شوند.
 
در دو سلسله مذهبى جينيزم و بوديسم، مؤسسان و کليه رهبران و مصلحان و بنيانگذاران فرقه‌هاى مختلف اين دو، همگي، از طبقه کاشات رياهايند.
 
در خاور دور، ريشه اشرافى مذهب نمودارتر است. اصولاً اساطير و فرهنگ مذهبى چين از سرگذشت پادشاهان قديم سرچشمه مي‌گيرد و ريشه افکار مذهبى چين در سنن کهنه سلسله‌هاى کهن شاهان از قبيل هوانگ تى و فوهسى و شن نونگ جاى دارد.
 
دو پيغمبر بزرگ چين لائوتزو و کنفوسيوس اند. لائوتزو که بنيانگذار تائوئيزم است (قرن هفتم ق.م) در دربار خاقان لوه يانگ (Loh Yang) منصب استيفاء داشته و خازن اسناد دربار بوده است. کنفوسيوس نيز از خاندان اشرافى و قديمى ولايت لو (Lu) بود. در بيست سالگى وارد دربار ولايت لو شد و سپس به تعليم رسوم آداب و موسيقى پرداخت و معلم شاهزادگان و نجبا گشت. در پنجاه سالگى وزير اعظم پادشاه ولايت لو شد و پس از عزل، سال‌ها گرد صاحبات قدرت و امراى ولايات مي‌گشت تا وزارت سرزميني را به دست آورد و صاحب دستگاهى را با خود همدست سازد. در ايران، زرتشت فرزند مغى بزرگ يا دهقانى (فئودال) بزرگ است. پس از آنکه به اشاعه دين خويش آغاز مى‌کند، از غرب (آذربايجان) به شرق (بلخ)، به سراغ گشتاسب مى‌آيد و به دربار او راه مى‌يابد و شاه و شاهزادگان بلخ پيرو او مي‌شوند و دو برادر که از اشراف دربارى بودند يکى دخترش را به زرتشت مي‌دهد و ديگرى دختر زرتشت را به زنى مى‌گيرد و پيوند او با دربار و طبقه اشراف استوار مي‌گردد و تا پايان عمر در اين دستگاه مى‌ماند.
 
ماني، خود از نجباى ايران بود و مادرش شاهزاده اشکانى است و به قولى پدرش فاتک نيز از اشکانيان است که هنگام تولد مانى سلطنت داشتند. وى ملتزم رکاب شاهپور است و در جلوس وى خطبه تاجگذارى را او مي‌خواند. کتاب معروف او «شاهپورگان» به نام اين پادشاه است. در کتاب کفلايه خود مى‌گويد: «به حضور شاهپور رفتم و اجازه مسافرت مرا مرحمت کرد. و در مرکب او ساليان دراز در ايران و پارت تا آديب... مسافرت کردم».
 
حتى مذهب «درست دين» (مذهب مزدکى) بنيانگذار اوليه‏اش «زرتشت» يا «بندس» (دو قرن پيش از مزدک) يکى از نجباى مادراريا (نزديک کوت العماره) بوده است و مزدک که دين او را انقلابى کرده و بر مبناى برابرى عمومى استوار ساخته، خود به گفته بيرونى، موبدان موبد بوده است و با اينکه ضد اشرافى است نظام کائنات و مراتب آسمان را به قياس مراتب طبقات دربار ساسانى توجيه مي‌کند و رابطه‏اش با قباد مشهور است.
 
از اينجا سرشت و سرنوشت همه چيز آشکارا مي‌شود و قابل پيش بينى. دين چيست؟ مجموعه‏اى از احکام، عواطف و عقايد. احکام که بر پايه اين عواطف و عقايد استوار است. اما عواطف و عقايد، اگر نگوئيم يکسره زائيده جامعه و بخصوص طبقه اجتماعي است، لااقل ناچار بايد اعتراف کنيم که رنگ و بخصوص جهت آن را تعيين مى‌کند.
 
در جامعه، هر طبقه‏اى زبانى، احساساتى، فکرى، روحى، حساسيت‏هايى، تمايلاتى و بخصوص آرزوها و بالاخص جهان‌بيني‏يى خاص خود دارد و در نتيجه دردها و نيازهاى آن نيز ويژه خويش است و در اين صورت دين، يعنى مجموعه‏اى از عواطف، عقايد و احکام که در يک طبقه پديد مى‌آيد چگونه ممکن است به شدت خود را ازين همه برکنار دارد؟ نه مي‌تواند و نه مي‌خواهد و نه بايد.
 
يک شاعر بورژوا را نگاه کنيد، از چه مى‌نالد؟ دردها، نيازها و آرزوهايش چيست؟ جهان را و حيات را چگونه مى‌بيند؟ حتي زبان وى براى طبقه محروم نامفهوم است. دو تن از دو طبقه که به يک زبان ملى سخن مي‌گويند، يک کلمه براى هر دو يک معنى ندارد، اگر هم يک معنى داشته باشد بي‌شک يک روح و طعم و لطافت و ارزش را ندارد. براى يک زارع که در زمستان‌هاى سرد و در زير آتش صحرا جان کنده است و در جستجوى قرص نانى تمام سال را خودش، همسرش و اطفال معصومش پنجه در خاک فرو برده‌اند و براى يک سرمايه دار که لاى لايى مهربان يک موسيقي نرم با رنگ هايى لطيف و خوشايند و دکوراسيونى ظريف و نوازشگر و گارسونى آداب دان و لبخند هوس ريز و پر شهد کمپانيون رقص و گيرايى و خوشگوارى يک آپرتيف مستى بخش و عميق، همه، بايد دست به دست هم دهند و معظم له يا لها را به صد لطائف الحيل دستکارى کنند تا شايد موفق شوند اشتهاى پرناز و اداى ايشان را براى برداشتن لقمه ظريفي از گوشه نرم‌تر جگر جوجه تيهويى يا مغز لطيف صدفى باز کنند، «نان» هرگز به يک معنى نيست.
 
چه مى‌گويم؟ نه تنها دو طبقه هيچگاه با يک زبان سخن نمى‌گويند، نه تنها معنى يک کلمه براى يک محروم و يک برخوردار يکى نيست، بلکه، اندازه‌هاى هندسى و مادى يک شىء، در «چشم سر» اين دو نيز يکي نيست و آزمايش معروف روانشناسى آن را نشان داده است.
 
در اينجا مجال آن نيست که اديان آريايى و چينى را از نظر طبقاتى و انطباق‌شان با روانشناسى طبقه مرفه جامعه تجليل کنم و نشان دهم که چگونه بدبينى فلسفى (بودا- لائوتزو)، درون گرايى، تحقير جهان و هر چه در آن است، رنج‌هاى روحى و ذهنى و نيازهاى شاعرانه و لطيف عاطفى، آرزوهاى ظريف و حساسيت‌هاى موهوم نيز همه ويژه روح‌هاى حساس و انديشه‌هاى بزرگى است که در ميان اشراف و در يک زندگى برخوردار پديد آمده و رشد کرده است. حتى اعراض از دنيا نيز غالباً عکس‌العمل طبيعى روحى است که از هر چه در دنيا هست برخوردار بوده است و نعمت‌هاى حيات دلش را زده است. رهبانيت، روحانيت افراطى و غرق شدن در عشق‌ها، نيازها و دردهاى غير واقعى، درونى و گاه خيالى و موهوم، هميشه گريبان روحى را مى‌گيرد که به انتهاى همه راه‌هاى حيات اين جهانى رسيده است و ديگر چشمانش بر روى خاک در انتظار هيچ چيز نيست و لاجرم، هر رفتنى را بيهوده مي‌پندارند و هر مقصدى را بي‌حاصل. پيداست آنکه درد گرسنگى، تشنگى، بيمارى، بى‌خانمانى، بى‌کفشى، بى‌دارويى، عقب ماندگى، استثمار، اسارت، حق کشى و ظلم و صدها درد و رنجى عينى و لمس شدنى آتش در استخوانش زده است و مي‌داند که هزاران نعمت مادى و معنوى در همين زندگى، بر روى همين زمين و در زير همين آسمان هست و او از آن همه محروم است، هرگز جهان و هرچه در آن است را جمله هيچ در هيچ نمى‌بيند. آنکه در سرماى زمستان، بي‌پوشاک در خانه فاقه زده‏اش نشسته و کودکان معصومش را مى‌بيند که از سرما مي‌لرزند و لبهاشان کبود شده است و اشک بر گوشه چشمانشان افسرده است هرگز خانه و زن و فرزند را، همچون بودا، شاهزاده بنارس، در جستجوى «آتش خاموش» رها نمي‌کند؛ وى در جستجوى «آتش فروزان» است که زبانه زند، گرم کند، «بسوزاند». براى وى دردهاى بى‌دردى، نيازهاى بى‌نيازى و غم‌هاى شاعرانه و شيرين موهوم است.
 
تصادفى نيست که اين پيغمبران، بيدرنگ پس از بعثت، راه کاخ سلطانى را پيش مي‌گيرند تا در کنف حمايت او، رسالت خويش را در اجتماع آغاز کنند. نگاه آنان بر روى اين زمين جز والاتباران و تخمه داران را به زحمت مى‌بيند و گامشان بيراهه‌هاى درشتناکى را که به کوخ‌هاى توده «کم نام و نان» مى‌پيوندد، به سختى مى‌رود.
 
زرتشت در آذربايجان مبعوث مى‌شود اما بيدرنگ آهنگ بلخ مى‌کند و خود را به دربار گشتاسب مي‌رساند و او را به «دين بهى» مي‌خواند و تا پايان عمر، در باغ سلطانى اقامت مى‌گيرند و در بزم درباريان و رزم لشکريان گشتاسب، با تورانيان- که دشمنان پادشاهند- به دشمنى برمي‏خيزد و بر سر اين کار، جان مي‌بازد فوسيوس ستايشگر سنت شاهان باستانى چين (شانگ)، همواره در شهرها و سرزمين‌ها مي‌گردد تا خود را به پادشاهى برساند و به يارى او، حکومتى به چنگ آورد و احکام مکتب خويش را در جامعه اجرا کند و اين جستجوى دائم بالاخره به نتيجه مي‌رسد و به دربار پادشاه او راه مى‌يابد و در طريق «نبوت» خويش تا سرمنزل «وزارت امير» پيش مى‌رود.
 
پيامبران و بنيانگذاران مذاهب جينيزم و بودايى، همگى، شاهزادگان هندند که بر مذهب باستانى هندوئيسم- که طبقه روحانى رهبانان را که از توده نيز برمي‏خاستند حيثيت اجتماعى ممتازى مى‌بخشد و اصالت «خون» و فضيلت «تخمه» را تضعيف مى‌کرد- شوريدند.
 
اما، در اين سوى ديگر، سلسله پيامبران حنيف، داستانى ديگر است؛ همگى از محروم‌ترين طبقات اجتماع خويشند؛ غالباً چوپان‌اند و برخى، صنعتگر و اصحاب هنر و حرفه که در جامعه‌هاى بدوى و تاريخى، گروهى‌اند عارى از حيثيات اجتماعى؛ همه پروردگان فقر و رنج.
 
تصادفي نيست که اينان تا بعثت خويش را اعلام مي‌کنند، محرومان و بردگان بر آنان جمع مى‌شوند و بيدرنگ با اميران، اشراف، برده فروشان، رباخواران، صاحب زر و زور و به اصطلاح قرآن «ملاء» و «مترفين» درگير مى‌شوند. نخستين ظهورشان نه با توسل و تقرب به «قدرت موجود»، بلکه با جنگ عليه آن اعلام مي‌گردد؛ ابراهيم ناگاه تبرى برمي‏گيرد و به بتخانه مى‌آيد و بت‌ها را در هم مى‌شکند و تبرش را بر گردن بت بزرگ مي‌نهد و بدين گونه رسالت خويش را آغاز مى‌کند و سپس داستانش داستان مبارزه با نمرود است و شکنجه است و آتش است و آوارگى‌ها و سختى‌ها ...
 
موسى ناگاه با چوخه زشت و خشن و پاره و چوبدستى گره گره و ناهموار يک چوپان، همراه با برادرش، از صحرا، صحرا گاهواره همه پيامبران سامى، به پايتخت وارد مي‌شود و يکراست به کاخ فرعون مي‌رود و با او و قارون، بزرگ‌ترين سرمايه دار جامعه‏اش، با پيکار برمي‏خيزد و سپس داستانش داستان مبارزه با فرعون است و قارون است و بلعم باعوراست و رهايى يهود از اسارت است و جنگ با سپاه فرعون است و هجرت دسته جمعى است و بنياد جامعه‏اى آزاد در سرزمينى مستقل است ...
 
عيسى، جوانى بى‌کس و کار، ماهيگيرى گمنام بر کناره بحر احمر، ناگهان در برابر سزار قد علم مي‌کند و امپراطورى وحشى و آدمخوار رم، در زير ضربات روح پاک وى فرو مى‌ريزد و سپس داستان زجر است و داراست و قتل عام‌ها...
 
داوود با جالوت و طالوت در مى‌افتد و يحيى با هيروديس ...
 
و محمد، جوان يتيمى که در قراريط گوسفندان مردم مکه را مى‌چراند، ناگاه از خلوت انزواى خويش در غار حرا، فرود مى‌آيد و با تاجران قريش، برده داران مکه، باغداران طائف، با خسرو ايران و سزار رُم اعلان جنگ مى‌دهد و بيدرنگ، مستضعفين جامعه‏اش: غريبان و بردگان و محرومان گردش حلقه مي‌زنند و سپس داستانش داستان شکنجه است و تبعيد است و آوارگى است و جنگ‌هاى بى‌امان بى‌پايان است.
 
برای یک جامعه شناس، شناخت دین پیغمبرانی که در شهرهای بزرگ، از سرای خانی فرود می‌ایند و به سراپرده خاقانی بالا می‌روند، به اعجاز هیچ علم کلامی و هنر تأویل و توجیهی نیاز نیست، جهتش، جهانش و جهان‌بینی‌اش آشکار است و هم‌چنین است دین مردمان گمنام و تهیدستی که ناگاه، گوسفندان را رها می‌کنند و چوبدستی شبانی را می‌افکنند و از دل صحراهای خلوت و سوخته بین النهرین، شبه جزیره عربستان، فلسطین، شام و مصر سر می‌زنند. و شبانی مردم آواره سرزمین خویش را پیش می‌گیرند و با گرگان قوم خود جنگی آشتی ناپذیر را آغاز می‌کنند.
 
اکنون هنگام آن رسیده است که با چنین نگاهی، سیمای محمد، آخرین پیامبر سلسله چوپانان پیامبر را به گونه‏ای تازه بتوان دید و بدین گونه است که به راستی می‌توان گفت که محمد را این‌چنین «باید از نو دید»، «از نو شناخت»؛ او را با نگاهی که اشیاء و اشخاص را می‌نگریم نباید نگریست؛ باید از روانشناسی، جامعه شناسی و تاریخ، نگاهی تازه ساخت و بر سیمای محمد افکند. او را باید در صف شخصیت‌های عطیم تاریخ: قیصران و حکیمان و انبیاء دید، در جمع پیامبران بزرگ شرق نشاند و تماشایش کرد. در این هنگام است که تصویر او در چشم ما چنان شگفت و توصیف ناپذیر می‌نماید که گویی هرگز او را ندیده‏ام. هرگز چنو تصویری را از مردی در جهان نمی‌شناخته‏ایم.
 
اکنون او را در کنار اسلاف خویش می‌نشانیم- شبانان گمنامی که از آغاز تاریخ، شبانی نسل‌های بی‌شمار مردمی را به دست داشته‌اند که تمدن‌های بزرگ عالم را بنیاد کرده اند- و در جمع آنان تماشایش می‌کنیم.
 
برای شناخت دقیق تصویر کلی و تمام هر مذهبی، شناختن خدای آن، کتاب آن، پیغمبر آن و دست پرورده آن ضروری است و این روش، ساده ترین، ممکن‌ترین و در عین حال، علمی‌ترین و مطمئن‌ترین روش شناخت یک مذهب است:
 
یهوه خدای قوم یهود است؛ چهره‏ای خشن و جبروتی خارق العاده دارد؛ وی جدی‌تر و عظیم‌تر از آن است که انسان با او به راز و نیازهای عاشقانه پردازد و او را دوست بدارد. بیشتر از لطف و رحمت و صلابت و وحشت را در دل‌های نیایشگرانش الهام می‌کند؛ جباری است متکبر که جز به عدلش عمل نمی‌کند. کمترین تجاوزی و حتی تساهلی را از حدود رسمی که نهاده است نمی‌بخشد و خدای دینی که برای نجات قوم اسیری آمده که به پستی و خواری و بردگی خو کرده است و زنجیر ستم فرعونی را بر گردن خویش نهاده است و اکنون باید ناگهان بپاخیزد، دست به رستاخیزی بزرگ زند، در برابر رژیم فرعون انقلاب کند و از سرزمین خویش، دسته جمعی، دل برکند و دور از آن، جامعه‏ای آزاد و مستقل بنیاد نهد و بر روی پای خویش بایستد و راه دراز و صعب میان بردگی و آزادگی را بپیماید، باید این‌چنین باشد.
 
تورات نیز چنین است؛ با یک زیربنای فلسفی و اعتقادی منظم و منطقی، توجیهی سازگار از هستی، آفرینش، خلقت انسان، حیات و بالاخص فلسفه رسالت خدایی و پیوند آن با تاریخ قوم یهود و مسئولیتش در پاسداری توحید و سپس احکام و حدود و رسوم خشن و دقیق حقوقی و اجتماعی.
 
و موسی مظهر غضب الهی، تصویر انسانی یهوه در زمین؛ کسی که در نزاع خصوصی دو تن، یک قبطی (مصری) و دیگری سبطی (اسرائیلی) چنان به خشم می‌اید که بیدرنگ خود را می‌رساند و قبطی را با یک کشیده می‌کشد و از شهر می‌گریزد؛ کسی که در بازگشت از سفرش به طور، تا می‌بیند که سامری آهنگ مخالف ساز کرده است بیدرنگ آهنگ قتلش را می‌کند ولی خدا او را باز می‌دارد... در داستان خضر با اینکه موسی تعهد پیروی او کرده است، بر زمینش می‌افکند تا سرش را ببرد. مردی است نیرومند، تند، زود خشم، کم گذشت و سیاسی.
 
چنین مردی پیامبر چنین دینی است، دینی سازنده، سیاسی، جامعه گرا، با بینشی حقوقی، مدنی و «این جهانی».
 
تئوس خدای عیسی است. با سیمایی به صمیمیت یک دوست، به لطافت یک معشوق، نزدیک، خودمانی و آشنای انسان. وی آنچنان با انسان صمیمی و خویشاوند است که از آسمان، به سراغ وی، فرود می‌اید؛ عرش کبریایی و پر جبروت خویش را رها می‌کند و به زمین  می‌اید؛ در کنار انسان، درمیان انسان و با انسان در می‌آمیزد. بدین نیز قناعت نمی‌کند، پدر انسان می‌شود، در چهره یک انسان تجسم می‌یابد.
 
عیسی نیز مظهر انسانی تئوس است. چهره‏ای به معصومیت فرشته، لبخندی به لطافت سپیده دم و سخنانی به نرمی نوازش دارد. پیغمبر گذشت و آرامش و دوست داشتن است؛ پیامش تسلیت دل‌هایی خسته است و دعوتش خطاب به جلادان رومی، سربازان وحشی سزار که: شمشیرهایتان را بر لب دریای محبت از خون بشویید، مکشید، دوست بدارید.
 
آنگاه که وحشیگری همه را دیوانه کرده است و هر شمشیری انتقام خون ریخته‏ای را بر گردن دارد و خون بهای هر خونی خونی است و انتقام در یک «دور باطل» جنون آمیزی افتاده که تا بی‌نهایت باید همچنان بگردد و تکرار شود، جز «گذشت»، چه چیز می‌تواند شمشیرهای تشنه را آرام کند؟ جز دوست داشتن چه شمشیری این دور جنون آمیز انتقام در انتقام را می‌تواند بگسلد و از گردش باز دارد؟
 
انجیل نیز چنین است: اگر بر گونه‏ات سیلی زدند، تو سیلی مزن که او باز خواهد زد؛ گونه دیگرت را پیش آر، چه، بدین‌گونه است که نزاعی پایان خواهد یافت و دشمنی به دوستی خواهد کشید.
 
از بررسی سرشت و سرنوشت ادیان بزرگ، من به یک اصل بسیار مهم جامعه‌شناسی تاریخی و مذهبی رسیده‌ام و آن اصل «تعدیل و انحراف جامعه به وسیله مذهب» است و منفی بودن سرنوشت همه مذاهب تاریخ است. در اینجا سخن از انحراف مذهب نیست که خود داستان دیگری است، سخن از مذهب حقی است که بی‌آنکه خود منحرف شود، موجب انجراف جامعه می‌گردد.
 
یک جامعه، همچون یک شیء، در اثر عوامل و شرایط گوناگون، از حالت متعادل B ممکن است به طرف A (مثلاً معنویت و پارسایی افراطی و آخرت گرایی) و یا به طرف C (مثلاً مادیت و فساد افراطی و دنیاگرایی) منحرف گردد.
 
همیشه در همین هنگام است که پیامبری ظهور می‌کند و مذهبی پدید می‌اید. در اینجا، جهت مذهب و گرایش عام آن کاملاً معلوم است، جهت آن طبیعتاً، درخلاف جهتی است که جامعه بدان‌سو منحرف شده است. در حالت اول، جهت دعوت دین، یعنی نیرویی که دین برای تعدیل جامعه بر آن وارد می‌آورد از A به C است (دین موسی، کنفوسیوس، زرتشت و ادیان یونانی و رومی) و در حالت دوم از C به A  (لائوتزو و تائوئیزم، بودیسم، مذاهب ودایی، مسیحیت و دیگر گرایش‌های زاهدانه).
 
در آن هنگام که جامعه به شدت به سویی منحرف گشته است (مثلاً A) پیغمبر بر می‌خیزد و با قدرت مذهب خویش، نیرویی در خلاف جهت انحراف (از A به C) بر آن وارد می‌آورد. توسعه این مذهب و نیاز جامعه بدان موجب می‌شود که این نیرو هر چه قوی‌تر و موثرتر گردد، و در نتیجه، پس از‌اند قرنی، جامعه از نظر جهتی که بدان‌سو منحرف شده بود، تعادل خویش را باز می‌یابد و در حالت B قرار می‌گیرد: در اینجا، رسالت مذهب، منطقاً پایان یافته است اما، پیروان هیچ مذهبی را سراغ نداریم که ختم رسالت دینی خویش را اعلام کرده باشند؛ در نتیجه، مذهب همچنان در جهت همیشگی خویش به جامعه فشار وارد می‌آورد و آن را همواره به سوی جهان گرایی (C) میراند، و در این حال، چون جامعه به حالت تعادل B رسیده است، از آن پس، مذهب روحی منفی می‌یابد و به نیرویی انحرافی بدل می‌گردد، بی‌آنکه سرشتش دگرگون شده باشد و مسیرش را تغییر داده باشد.
 
جامعه که به شدت بدین سو (B) منحرف گشت و نزدیک به سقوط، ناگاه بعثتی دیگر- که عکس العمل طبیعی شرایط محیط و پاسخ مثبت به نیاز زمان است- رخ می‌دهد و رسالت خویش را در خلاف جهت انحراف جامعه و نیز جبراً در خلاف گرایش مذهب پیشین مشخص می‌سازد، تا پس از آنکه جامعه را از سقوط و انحراف بازگرداند: خود باز به نیروی منفی و انحرافی جامعه تبدیل گردد و این نوسان دائمی میان C و A را ما همواره در تاریخ انسان‌ها و فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و مذهب‌ها می‌بینیم.
 
تائوئیزم در جامعه فسادآلود چین- که در عیش و عشرت و ظلم و حسد و حرص و لذت‌پرستی و مال‌دوستی و آداب و رسوم منحط اشرافی و قیود غیر انسانی طبقاتی غرق شده بود ظاهر می‌شود و مردم را به اعراض از دنیا و و تحقیر زندگی و حتی شهرنشینی و نظم و نسق اجتماعی می‌خواند و هر کوششی را به خاطر مصلحت حیات و برخورداری از نعمات این جهانی مطرود می‌شمارد و نفوس را به طبیعت و تسلیم به آنچه سرشت حیات «غریزی و طبیعی» اقتضا می‌کند (تائو Tao) وامیدارد. در نتیجه، جامعه چین به شدت به رهبانیت و تزکیه نفس و پارسایی انفرادی و اعراض از زندگی و مدنیت کشیده می‌شود و به طرف «تائو» منحرف می‌گردد. کنفوسیوس هدف مذهب خویش را، برخلاف لائوتزو که به احیای «تائو» می‌خواند، استقرار «لی Li» تعیین می‌کند و نفوس را به طرف جامعه و حدود و رسوم زندگی مدنی و آنچه سرشت «اجتماع» اقتضا می‌کند می‌راند و می‌کوشد تا اندیشه هایی را که لائوتزو از شهر و جامعه به سوی طبیعت و انزوا فرار داده بود بازگرداند.
 
ذوق لطیف و خیال نازک هندی، سرزمین پربرکت هند، سیستم اجتماعی زندگی راجه‌ها و تنبلی و آسان گیری ذاتی روح این قوم نجیب و سالخورده آریایی طبقات برخوردار و متوسط این سرزمین را به سوی تجمل پرستی و لذت جویی و تفنن در زندگی مادی و عیاشی و فساد (C) منحرف ساخته بود؛ ناچار مذاهب ودایی اعراض از دنیا، تصوف و ریاضت‌های خارق العاده و شکنجه‌های جسمانی و نفسانی (A) را بر جامعه عرضه کرد به گونه‏ای که سرزمین راجه‌ها و افسانه‌های سرشار از لذت و فساد و خوشگذرانی، سرزمین عرفان و رهبانیت و ریاضت شد، آنچنان که بودا هم که کوشید تا آن را تعدیل کند و با ریاضت‌های بدنی به مبارزه پرداخت باز هم چندان توفیقی نیافت و مردمی هوشیار و مستعد که هزاران سال پیش فرهنگی غنی و مدنیتی پیشرفته داشته‌اند و نبوغ خارق العاده شان شگفت‌ترین و بلندترین اندیشه‌ها و احساس‌ها را آفریده است و نه تنها در معنویت‌های روحی که در ریاضیات و صنعت و هنر نیز استعدادی درخشان داشته‌اند و واضع اعداد در جهان اینان بوده اند، از آن پس سر در گریبان اندیشه‌های بلند پرواز خویش، فرو بردند و غرق در لطیف‌ترین خیالات عرفانی و معراج‌های روحانی (A) از جهان و کار جهان چنان غافل ماندند که قرن‌های بسیار بازیچه رام ترکان غزنوی و ترکتازان مغول و افغانی و ایرانی و استعمارگران انگلیسی شدند و احساس نکردند!
 
امپراطوری رم، در طول هزار سال مظهر قدرت نظامی و سیاسی مغرب زمین و مدعی همیشگی تسلط بر شرق بود. قرن‌ها بر مدیترانه، آسیای صغیر، بین النهرین و ارمنستان و شمال آفریقا حکومت می‌راند.
 
رم کانون گرم قدرت و تلاش و نبرد و تمدن مادی بود و چشمه جوشنده حیات و تنعم و اقتدار، زن و زر و زور؛ جامعه‏ای نیرومند و پوینده و ثروتمند، غرقه در خونریزی و عیاشی و ضعیف کشی. مسیح نیروی خود را برخلاف جهت انحرافی جامعه رم تجهیز کرد: آن را به تقوی، صلح، تحقیر حرص و آز و تنفر از لذت و ثروت، بیزاری از خشونت و تلاش برای کسب قدرت و سلطه سیاسی و نظامی بر دیگران و در عوض گرایش به معنویات و عواطف اخلاقی و روحی خواند، کوشید تا با دور کردن نفوس از قدرت طلبی‌های سیاسی و عشرت طلبی‌های مادی و نزدیک ساختن آنها به حیات معنوی و تقوای روحی، جامعه را که به سوی ماده پرستی و سپاهی‌گری به شدت کج شده بود، راست کند و دیدیم که چه موفقیت‌های درخشانی نیز کسب کرد! سرزمینی که جز گلادیاتورها و نرون‌ها را نمی‌دید و در زیر آسمانش جز ناله‌های اسیران- که شیران وحشی را به جانشان رها می‌کردند- و جز نعره‌های وحشتناک سرداران و امپراطوران خونخوار به گوش نمی‌رسید، مهد پرورش روح‌های پاک شد و کشور سن پل و سن ژنوا و سن آرس و سن اگوستن! به جای سنای هولناک رم و کاخ‌های هراس آور قیصران و زندان‌های بزرگ و سپاه غرب، کلیساهای مقدسی برپا شد که در زیر رواق‌های روحانیش، پرخلوص‌ترین ناله‌های دردآلود، زیباترین زمزمه‌های نیایش و آسمانی‌ترین آهنگ‌ها و سرودهای مقدس، خطاب به معبود بزرگ عالم، طنین می‌افکند.
 
اما مسیحیت با همان شور و شوقی که در جامعه نظامی و گناه آلود و جهانخوار رم باستانی، نفوس را به تحقیر قدرت و نعمت و لذت می‌خواند، به دعوت خویش ادامه داد. جامعه غربی را چنان به آخرت کشاند و به گوشه‌های غزلت و زوایای رهبانیت راند که علاءالدین کیقباد ترک سلجوقی و صلاح الدین ایوبی کرد شامی آن را در هم شکستند و اسلام، در آن هنگام که مرکزیتش درهم ریخته و قدرتش تجزیه شده بود و هر گوشه‏ای از سرزمین بزرگش به دست خانی و خاقانی افتاده بود، تا قلب اروپا راند و مسیحیت شرقی را پاک برچید و قسطنطنیه، پایگاه جهانی امپراطوری مسیحی را «اسلامبول» نمود و بساط عیسویت را از این سوی مدیترانه به آن سو پرتاب کرد و بالاخره جامعه نیرومند مادی رم در انزوای معنویتی انحرافی و روحانیتی تخدیری خفت و هزار سال سر بر نکرد تا رنسانس بیدارش کرد و نیرویی در خلاف جهت مسیح چنان بر او وارد آورد که او را به دنیا راند و به زندگی دنیا و تلاش و تنعم و حیات. و اکنون می‌بینیم که باز ازین سو گشته است و اروپا، اروپای نرون و ژول سزار شده است و گلادیاتورها و ... و باز تشنه مسیحی دیگر.
 
اما اسلام؟ محمد؟ قرآن؟
 
در اینجا بی‌آنکه تعصب دینی یا ضد دینی نگاه‌ها را از دیدن درست و دقیق باز دارد، به اصطلاح معروف بیکن، اگر «با نگاه خشک علم» بنگریم چهره شگفتی می‌بینیم که تاکنون جز در افسانه‌ها و اساطیر، به هیچ چشمی نیامده است و در عالم واقعیت کسی چنین سیمایی ندیده است.
 
اسلام در یک کلمه، تنها دین چند بعدی است؛ نیرویی که بر جامعه وارد می‌آورد «یک جهته» نیست، نه تنها از جهات متعددی است که این جهات «برخلاف» یکدیگر نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتی متناقض بر احساس و اندیشه فرد و جامعه نیرو وارد می‌آورد، طبیعتاً برایند این نیروها همواره جهت متعادلی را به جامعه خویش می‌بخشد که هرگز امکان آنکه، پس از تعدیل آن، به یک نیروی انحرافی بدل گردد و جامعه را به سمت دیگری کج کند نخواهد بود.
 
از کجا به چنین اصلی پی برده‏ام؟ از همان طریقی که هر مذهبی را باید شناخت، یعنی از شناخت و سنجش الله، قرآن، محمد، اصحاب (پروردگان خاص) و نیز «مدینه محمد»، چون محمد تنها پیامبر جهان است که خود جامعه خویش را بنیاد نهاده و رهبری کرده است.
 
بررسی علمی و مقایسه منطقی این وجوه پنج گانه اسلام این حقیقت را آشکار می‌سازد:
 
الله یک جانوس حقیقی است؛ خدایی با دو چهره: چهره یهوه و چهره تئوس؛ با دو صفت ممتاز و متضاد: «قهار» و «رحمان». همچون یهوه «منتقم» است و «مستبد» و «جبار و متکبر» و «شدید العقاب»؛ تکیه زده بر «عرش کبریا» و مستور سراپرده ملکوت، جایگاهش «ماورای» و «ماسوی» در زیر بارگاه سلطنت مطلقش و در عین حال، همچون تئوس «رحمان» است و «رحیم»، «رئوف» است و «غفور»، که بر روی زمین فرود می‌اید و با انسان، «خویشاوند» و «جانشین» خاکی خویش، انس می‌گیرد و او را «بر صورت خویش» می‌نماید، او را مژده می‌دهد که «مثل» خود سازد و چنان با انسان صمیمی و آشنا است که از «شاهرگ گردن به او نزدیک تر» می‌گردد.
 
خدایی که «کوه آهن اگر طنین سخنش را بشنود از وحشت وی فرو شکند و ذوب شود» در پاسخ انسان گناهکاری که او را چند بار می‌خواند می‌گوید: «ای فرشتگان من، من از بنده‌ام شرمسار شدم که او جز من کسی ندارد، از او در گذشتم».
 
قرآن نیز مجموعه انجیل و تورات است. فلسفه و حکمت و قصص و عقاید و اخلاقیات فردی و روحی و نیز احکام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و روابط فردی و جمعی و آداب و رسوم حیات مادی و معنوی، دنیا و آخرت، از فلسفه خلقت و حکمت الهی گرفته تا دستورهای بهداشتی و آداب معاشرت و خورد و خواب و زندگی عادی، از کمال نفس و تربیت فردی تا فرمان قتال و تلاش برای بهبود حیات مادی و برخورداری از اجتماع و آزادی و تمدن و علم و ثروت و لذت و زیبایی ... از دعوت به عبادت و عبودیت و صبر و عشق به خدا و روشنایی دل و صفای روح و همواره آموختن و اندیشیدن و نگریستن و احساس کردن تا اعلام آماده باش دائمی و «جمع آوری نیرو و اسب جنگی» و بسیج نظامی و انتقام و کشتن و اسیر گرفتن همه را در سبکی که ویژه خویش است در هم ریخته و ترکیبی خوش آهنگ و زیبا از اصوات و الوان گوناگون فکری و احساسی، مادی و معنوی، فردی و اجتماعی پدید آورده است.

محمد ترکیبی از موسی و عیسی است، گاه او را در صحنه‌های مرگبار جنگ می‌بینیم که از شمشیرش خون می‌چکد و پیشاپیش یارانش- که برای کشتن یا کشته شدن بیقراری می‌کنند و بر روی مرکب‌های بیتاب خویش، در برابر دعوت خون، به سختی می‌توان آرامشان ساخت- می‌تازد، مشتی خاک بر می‌گیرد و به خشم بر چهره خصم می‌پاشد و فریاد می‌زند: «شدوا»! و بیدرنگ شمشیرها به رقص می‌ایند و وی که از تماشای آتش سوزان جنگی که بر افروخته است گرم شده و چهره‏اش از شادی برتافته است، با لحنی گرفته از لذت توفیق و لبخندی سیرآب از ستایش شمشیر، فریاد می‌کند: «هوم ... اکنون، تنور جنگ برتافت»! و گاه همو را می‌بینیم که هر روز در رهگذرش یهودی‏یی از بام خانه‏اش خاکستر بر سرش می‌ریزد و او نرم‌تر از مسیح، همچون بایزید، روی در هم نمی‌کشد و یک روز که از کنار خانه وی می‌گذرد و از خاکستر مرد خبری نمی‌شود، با لحن یک صوفی پرصفا می‌پرسد: رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟! و چون می‌شنود که بیمار شده است به عیادتش می‌رود.

در اوج قدرت، در آن لحظه که سپاهیانش مکه را- شهری که بیست سال او را و یاران او را شکنجه داده است و آواره کرده است- اشغال کرده اند، بر مسند قدرت سزار اما در سیمای مهربان مسیح، کنار کعبه می‌ایستد و در حالی که ده هزار شمشیر تشنه انتقام از قریش در پیرامونش برق می‌زنند و بر ابوسفیان و هند، خورنده جگر حمزه، و عکرمه فرزند کینه توز ابوجهل و دیگر قیافه هایی که یادآور شکنجه‌ها و توطئه‌ها و تبعیدها و مرگ‌های جانخراش عزیزان اویند دندان می‌نمایند، می‌پرسد: «ای قریش، فکر می‌کنید با شما چه خواهم کرد؟» قریش که سیمای مسیح را در این موسایی که اکنون سرنوشت‌شان را در دم شمشیر خویش دارد، خوب می‌شناسند و به چشم می‌بینند، پاسخ می‌دهد که: «تو برادری بزرگوار و برادر زاده‏ای بزرگواری». و آنگاه، با آهنگی که از گذشت و مهربانی گرم شده است، می‌گوید: «بروید، همگی آزادید»!

چه کسی به سادگی باور می‌کند که مردی که در این نیمه شب خاموش خانه را و شهر را ترک کرده است و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیف‌ترین احساس‌های عارفانه فرو برده و- با لحنی که گویی از اعماق روح یک راهب بزرگ، مردی که عمر را در خلوت انزوای تأملات عمیق خویش به سر آورده و بوی مرگ و شوق وصال نزدیک با معشوق آتش در جانش افکنده است- اکنون با قبرهای خاموشی که در پرتو نور اسرارآمیز مهتاب صحرا با وی از سرنوشت مرموز حیات سخن می‌گویند درد دل می‌کند و با ساکنان ساکت گورها از مردم و از زندگی شکایت دارد، همان کسی است که او را در بازار مدینه دیدیم که کنار گودال‌های عمیق و وحشتناکی که به دستور وی کنده اند، نشسته بود و دسته دسته یهودیان بنی‌قریظه را- که هر چند تن به یک زنجیرشان بسته بودند- می‌آوردند و در برابر وی پیاپی سر می‌بریدند و در گودال می‌ریختند و او با چشمان سرد و خشک و آرامی که گویی به دو نگین شبق بدل شده‌اند آن را «تماشا» می‌کرد! نه لب می‌جنباند و نه پلک می‌زد، گویی نمایش سرد و بیمزه‏ای را می‌نگرد؛ و آنگاه که آخرین نفر را ازین صف هفتصد نفری ذبح کردند و در سیاهچال‌ها افکندند، در حالی که به دستور وی بر اجساد گرمشان خاک می‌ریختند، برخاست و به کارهای دیگرش پرداخت!

اینان نامردانه به جامعه خیانت کرده‌اند و محمد، آنگاه که در برابر خیانت به مردم قرار می‌گیرد، قیافه موسی را دارد والله نیز چهره یهوه را و دگر هیچ.

شگفتا، ایا وی همان مرد است که یک عرب وحشی از صحرا به مسجد می‌اید و در برابر جمع به وی خطاب می‌کند: «ای محمد، زن من چهره‏ای سوخته و پوستی چروکیده و خشک دارد و زن تو ... جوان و زیبا است؛ بیا یک چند او را با زن من عوض کن»! و او با روی خوش و لحن مهربان و آرامی که مسیح را به شگفتی می‌آورد پاسخ می‌دهد: «برادر، اگر می‌توانستم می‌کردم اما نمی‌توانم ...»!

شگفتا، ایا می‌توان باور کرد که مردی که در مدتی کمتر از ده سال، شصت و پنج لشکرکشی داشته است، مردی که «رهبانیت مذهب خویش را جنگ می‌داند» و حتی گوشه خلوت آرام معبدش را «محراب» (رزمگاه) نام می‌کند، در دلش روحی با عمق معنوی بودا، در مغزش اندیشه هایی به لطافت اوپانیشادها، در منطقش خردی به استحکام خرد سقراط و در چشمش نگاهی به ظرافت و زیبایی پرجذبه نگاه چینی «لو» (Lu) نیز هست؟:

«اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان آنان زندگی کنم .. دو چشمم را بر این آسمان می‌دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می‌دادم که خداوند جانم را بستاند»!

و از پروردگانش علی را می‌گیرم و ابوذر را، چه، این دو هر که هستند از اویند و هر چه دارند از اوست. این، جندب بن‌جناده، یک صحراگرد نیمه وحشی، است که اسلام او را ابوذر ساخته است و آن یک کودک هشت ساله عرب جاهلی که در خانه محمد، علی شده است.

ابوذر نیز مردی است با دو چهره؛ یک روح دو بعدی: مرد شمشیر و نماز؛ مرد تنهایی و مردم؛ عبادت و سیاست؛ مبارزه به خاطر آزادی و عدالت، برده‌ها و گرسنه‌ها، و مطالعه به خاطر فهم درست قرآن و شناخت حقیقت؛ مرد جنگیدن و اندیشیدن و دوست داشتن. و علی! چه کسی می‌تواند سیمای او را نقاشی کند؟ روح شگفتی با چندین بعد! مردی که در همه چهره هایش به عظمت خدایان اساطیر است. انسانی که در همه استعدادهای متفاوت و متناقض «روح» و «زندگی» قهرمان است، قهرمان شمشیر و سخن، خردمندی و عشق، جانبازی و صبر، ایمان و منطق، حقیقت و سیاست، هوشیاری و تقوی، خشونت و مهر، انتقام و گذشت، غرور و تواضع، انزوا و اجتماع، سادگی و عظمت...

انسانی که هست، از آنگونه که باید باشد و نیست!

در معرکه‌های خونین نبرد، شمشیر پرآوازه‏اش صفوف دشمن را به بازی می‌گیرد و سپاه خصم، همچون کشتزار گندم‌های رسیده، در دم تیغ دو دمش بر روی هم می‌خوابد و در دل شب‌های ساکت مدینه، همچون یک روح تنها و دردمند که از خفقان زیستن بی‌طاقت شده است و از «بودن» به ستوه آمده، بستر آرامش را رها می‌کند و در پناه شب، که با علی سخت مأنوس و محرم است، از سایه روشن‌های آشنای نخلستان‌های ساکت حومه شهر، خاموش می‌گذرد و سر در حلقوم چاه می‌برد و غریبانه می‌نالد. زندانی بزرگ خاک! عظمتی که در زیستن نمی‌گنجد، روح آزادی که سقف سنگین و کوتاه آسمان بر سینه‏اش افتاده است و دم زدن را بر او دشوار کرده است.

از شمشیرش مرگ می‌بارد و از زبانش شعر. هم «زیبایی دانش را می‌شناسد و هم زیبایی خدا را». هم پروازهای اندیشیدن را و هم تپش‌های دوست داشتن را. خونریز خشمگین صحنه پیکار، سوخته خاموش خلوت محراب! ویرژیل دانته است، رستم فردوسی است و شمس مولای روم و...

چه می‌گویم؟ مگر با کلمات می‌توان از علی سخن گفت؟ باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه‌ها می‌گوید؟ او با علی آشناتر است.

علی، خود، محمد دیگری است، و شگفت‌تر آنکه، در سیمای علی، محمد را نمایان‌تر می‌توان دید.

خطوط سیمای محمد را، سیمایی که در پس چهارده قرن، از چشم‌های کم سوی ما پنهان مانده است، نه تنها در سیمای خود وی، بلکه در سیمای الله، سیمای قرآن، سیمای علی و ابوذر و چند سیمای تابناک و زیبا و صمیمی دیگری که پرداخته دست وی‌اند و نیز در سیمای آن خانواده شگفت تاریخ انسان که در آن، پدر علی است و مادر فاطمه و پسر حسین و دختر زینب، باید جست و یافت.

«مدینه»ی محمد نیز یک جامعه چند بعدی است. مدینه را با شهرهای بنام تاریخ بسنجید تا ابعاد آن پدیدار گردد: آتن، اسپارت، اسکندریه، رم، هلیوپولیس، بنارس، هگمتانه ...

اینها همه شهرهایی‌اند با یک دروازه. از دروازه رم، هگمتانه و اسپارت، مردانی برون می‌تازند همه با اندام‌های ورزیده، چهره‌های خشن و سراپا غرقه در سلاح، شهرهایی که شیهه اسبان جنگی و نعره پهلوانان و جنگاورانش همواره در گوش تاریخ می‌پیچد: نرون، کراسوس، ژول سزار، سورن، اسپارتاکوس، وسپاسین، اژیدهاک، کورش، خشایارشاه... اما از دروازه آتن، هلیوپولیس، بنارس و اسکندریه ... مردانی به سراغ تاریخ بیرون می‌ایند، همه، سر در گریبان اندیشه‌های عمیق، غرقه در امواج ناپیدای روح، سرمایه داران بزرگ حکمت و فرهنگ و معرفت: کنفوسیوس، لائوتزو، لو، مهاویرا، بودا، سقراط، افلاطون، ارسطو، اپیکور، رواقیون، فلوطین، اپیکتت، بطلمیوس، فیثاغورث...

اما یثرب، «مدینه» محمد، شهری است با دو دروازه باز بر روی جهان، از یکی «موج کبود» بیرون می‌اید و مردانی که گویی جز به «قتال» نمی‌اندیشند و جز بر بستر خون نمی‌خسبند. دروازه‏ای شب‌ها و روزها، همه وقت، شمشیرهای تشنه از آن به سراغ قبیله‏ای برون می‌شتابند و از کمینگاه نیمه شبی تاریک یا  سحرگهی گنگ و هراس انگیز بر سر قومی فرو می‌ریزند و می‌کشند و غارت می‌کنند و اسیر می‌گیرند و باز می‌گردند. گویی دروازه رم است.

و از دروازه دیگر، چهره هایی آرام و مهربان که پرتو عشق به خدا و مردم از آن ساطع است، پیشانی هایی که از ایمان و یقین موج می‌زند، دامن هایی پاک و آراسته با تقوی، چشم در «زمین» دوخته و دل به «آسمان» پرداخته، گویی حواریون مسیح اند، پیاده یا سوار بر شتری نرمخوی، راه صحراهای مخوف و آتش خیز نجد و نفوذ و ربع الخالی را دسته دسته در پیش می‌گیرند و پیام صلح و دوستی می‌برند و دل‌های پر کینه و روح‌های آلوده را، با آب‌های زلالی که از سرچشمه وحی خداوندی آورده اند، می‌شویند و عطر خوش عشق و ایمان و بذر مقدس آزادی و بینایی و نوید را در ضمیر قبایل می‌افشانند. گویی دروازه آتن است. مسجد مدینه را بنگرید: هم سنای رم است و هم آکادمیای آتن و هم «معبد زرتشت»!

اهل صفه! مردانی که سازندگان بزرگ‌ترین حادثه تاریخ بشرند و ویران کنندگان بزرگ‌ترین امپراطوری‌های نظامی عالم! اینان را، در صحنه جنگ، از سربازان رومی و پارتی نمی‌توان باز شناخت و بر روی صفه، از راهبان هندی و یاران بودا و مسیح. کسانی که از هر چه در زندگی هست، صفه مسجدی را برگزیده اند، شب‌ها و روزها غرق در جذبه‌های عاشقانه روح مستقل خویش، گویی سوختگان خلوت انزوای عرفانند و سودایی عشق خدا؛ گرم بحث و تفکر و تحقیق، گویی شاگردان باغ افلاطونند و آموختگان حکمت مشاء آتن؛ دست بر قبضه شمشیرهایی که ده سال است، همچون صاحبانشان، به خانه باز نگشته‌اند و در بستر نخفته‌اند؛ بیتاب خون، چشم در چشم جهاد و گوش به فرمان محمد، گویی جنگجویان سزارند.

چنین است سیمای مذهبی که رسالت رهبری اینده انسان را بر دوش گرفته است و ازین است که جامه خاتمیت بر اندام مذهبی برازنده است که خدایش هم سیمای یهوه را دارد و هم سیمای تئوس را، کتابش هم حکمت تورات را دارد و هم مواعظ انجیل را، و پیامبرش هم دماغ موسی را و هم دل عیسی را، و پروردگانش هم سیمای چریکی را دارند که زندگی را جز نبرد به خاطر آزادی و مردم نمی‌دانند و آن را تنها و تنها «عقیده و مبارزه» می‌خوانند و هم سیمای حکیمی را که «مرکب دانشمندان را از خون شهیدان برتر» می‌شمارند و به قلم و نوشته سوگند می‌خورند، و هم سیمای عارفی را که دل از نام و نان و زندگی و فریب‌ها و بازیچه‌های پستش برکنده‌اند و دور از جهان، جهانی در خویش آفریده‌اند و با عشق‌های بزرگ، دردهای عزیز و زیستن هایی نه بر روی خاک آشنا گشته‌اند در خلوت عظیم و زیبای خویش زندگی می‌کنند و شمع جمعیت تنهایی خویشند.

محمد خود با دو خط زیبا و صریح سیمای اینان را تصویر کرده است که: «پارسایان شب‌اند و شیران روز». بدین گونه است که تنها محمد و رسالت چند بعدی و دو «جهته‏»اش شایستگی آن را دارند که آرزوی بزرگ انسان امروز را تحقق بخشند.

تجربه تلخی که از سرنوشت تمدن‌های تاریخ به دست آورده‏ایم، نوسان دائمی جامعه‌ها است میان دنیا و آخرت، معنویت و مادیت، فردیت و جمعیت، جسم و روح، عظمت اخلاق و قدرت زندگی، عمق فرهنگ و اوج تمدن، دل و دماغ، عقل و احساس، علم و دین، اصالت و مصلحت، لذت و تقوی، زیبایی و سود، عینیت و ذهنیت... و بهتر زیستن و بالاخره، واقعیت و حقیقت، رئالیسم و ایده آلیسم، که همواره بشریت را بیمار و معیوب داشته و از «محرومیت» و «انحراف» رنجور ساخته است و اکنون نیز، در طول حیات درازش بر روی زمین، بیش از همیشه از چنین بیماری‏یی رنج می‌برد، رنجی که جهان را با همه فراخی، بر او تنگ کرده است. افق‌های روشن زندگی را، همه، سیاه و شوم می‌بیند و انسان را تنهای بی‌سامان و آواره، و آفرینش را دستگاهی ابله و پوچ؛ به گونه‏ای که بدبینی و تلخ‌اندیشی و یأس شوم فلسفی روح و اندیشه قرن ما را تباه ساخته و مذهب عام روشنفکران امروز جهان شده است، تا آنجا که منحنی جنون و انتحار، هماهنگ با فرهنگ و مدنیت بزرگ انسان امروز، به شتاب صعود می‌کند و اینده او را هولناک و پریشان و رقت بار ساخته است.

انسان امروز- که این تجربه بزرگ را از تاریخ آموخته است و بیماری و نقص تمدن امروز جهان را خوب می‌شناسد- در آرزوی آن است که روحش با دو بال «عقل» و «احساس» پرواز کند؛ با «عقل» سقراط بیندیشد و با «دل» مسیح عشق بورزد؛ همچون بوعلی «بداند» و همچون بوسعید «ببیند»؛ جامعه‏‌ای را پی ریزد که نه محرومیت هند را از مدنیت بزرگ و درخشان اروپا داشته باشد و نه محرومیت اروپا را از معنویت عمیق و شگفت هند. جامعه‏ای اندامش تمدن و روحش مذهب، آنچنان که آرنولد تاین بی‌آرزو می‌کند.

رسالت روشنفکران اصیل امروز جهان جز این نیست که تمدن اروپا را در هند برپا کنند و تصوف هند را در کالبد مادی اروپا بدمند؛ «ذهنیت» شرق را به غرب برند و «عینیت» غرب را به شرق آورند؛ با آتش شمس جان ارسطو را بسوزانند و به «چشمان خشک» بیکن نم اشکی بخشند؛ شمشیر قیصر را به دست مسیح دهند و بیتابی حلاج را در قلب کانت بخشند؛ بر حصار آتن دروازه‏ای از رم بگشایند و بالاخره، از «سنای رم» و «آکادمیای آتن» و «کلیسای عیسی» یک «مسجد» بنیاد کنند و به گفته الکسیس کارل: «هم زیبایی علم را بشناسند و هم زیبایی خدا را و به سخن پاسکال همچنان گوش دهند که به سخن دکارت».

فرانتز فانون، خطاب به همه اندیشمندان دنیای سوم- که گستاخی آن را دارند که جهان را طرحی نو دراندازند- پیامی دارد که پیام هر مصلح عمیق اندیشی است که امروز تجربه تاریخ را می‌داند و درد انسان عصر ما را می‌شناسد و رسالت بنیاد اینده‏ای استوار و بی‌درد را برای انسان، در خود، احساس می‌کند:

«رفقا، بیایید دیگر از اروپا سخن نگوئیم، دیگر از تقلید مهوع و میمون وار از اروپا دست برداریم. ما نباید از آفریقا و آسیا اروپای دیگری بسازیم. تجربه آمریکا ما را بس است. برای خودمان، برای اروپا و برای بشریت، رفقا، باید یک «اندیشه نو» آفرید، باید یک «نژاد نو» ساخت و باید کوشید تا یک «انسان نو» برپای ایستد».

انسانی «نیمه خاک، نیمه خدا»، انسانی که هم تجربه رم را آموخته باشد و هم تجربه هند را.

انسانی، فردش با دو بال، جمعش با دو بعد.

تصویر چنین انسانی چگونه خواهد بود؟

«پارسای شب و شیر روز».

و مذهبش؟

دین «کتاب»، «ترازو» و «آهن»!


 




مکتوبات سخنرانی ويدئوها

كليه حقوق اين سايت محفوظ و متعلق به پيام است
Payam