مقدمهابراهیممناسکمطالعاتبازدیدهامدینة النبیپخش زنده





 

وفات پيامبرۖ

از همه فصل های زندگی پیامبر،زیباتر مرگش است. ما همیشه مرگ های پر سر و صدا را و به قول فیلمی ها «عملیاتی» را می‌فهمیم، جنگ و هیاهو دارد. کشمکش دارد. مقدمات دارد. صدا دارد. آکت دارد و به قول هنرمندان حادثه زیاد دارد،ماجرا زیاد دارد . اما نمی توانیم یک مرگ آرام را با آن همه عمق،عظمت و زیبایی و آن همه عبرتی،که در آن هست،حس کنیم و بفهمیم و برای همین است که تاکنون مرگ پیامبر کشف نشده است و گرنه برای هر کسی که یک ذره احساس داشته باشد و این چیزها را بفهمد ،مسلما مرگ پیامبر از مرگ حسین تراژدی یی غم انگیزتر،عمیق و واقعا خونین تر است.

احتضار پیامبر یک سال طول میکشد : از حجة الوداع تا لحظه ای که دهانش بسته میشود و در حال مردن و آماده شدن برای مرگ است. در این یک سال تمام رفتارش به گونه ای دیگر است. حرفهایش طور دیگری است . روابطش با اصحاب حساب شده است و هر کدام حساب مشخص و معنی مشخص دارد و در میان آنها،رابطه اش با علی تکیه خاصی پیدا کرده است و نشان میدهد که هم دلواپس سرنوشت این مرد است و هم دلواپس سرنوشت خودش و میخواهد روی این تکیه کند و میخواهد تنهایی او را در بین این «اصحاب کبار» با ستایش زیاد خودش و خصوصیت رفتارش با او جبران کند. در تمام یک سال ،این حکایت را تکرار می شود.

چون مفصل است و همه شنیده اید دیگر تکرار نمی کنم. انسان همواره در زندگی خود را میپوشاند،همواره در زیر نمودی که به چشم دیگران می آید،پنهان است. آدم همیشه یک نقاب به صورت دارد. تنها دو جاست که غالبا نقابی که در سراسر عمر بر چهره دارد را پی میزند : سلول زندان و بستر مرگ. در این دوجاست که فرصت عزیزی یه دست می آید تا چهره حقیقی هر کس را خوب ببینی. به ویژه مرگ.

آدمی بوی مرگ را که میشنود صمیمی میشود. بر بستر احتضار هر کس خودش است. وحشت مرگ چنان او را سراسیمه میسازد که مجال تظاهری نمی یابد. حادثه چنان بزرگ است که دیگران همه در برابرش کوچک میشوند.

روح از نهانگاهی، که یک عمر به مصلحت هائی در آن از انظار پنهان شده بود. برهنه بیرون می آید و مرگ در این نهانخانه را زده است.

مردن نیز خود هنریست و همچون هر هنری باید آن را آموخت.نمایشی سخت زیبا و عمیق. تماشایی ترین صحنه زندگی است. بسیار کم اند مردانی که زیبا مرده اند. من مدتهاست در تاریخ میگردم تا مردمانی که زیبا مرده اند را بیابم و مردن هایی سخت زیبا و با شکوه یافتم. بی شک آنهایی که میدانند چگونه باید مرد ،میدانند چگونه باید زیست. چه برای کسانی که زندگی تنها دم برآوردن نیست،مردن نیز تنها دم بر نیاوردن هم نیست. خود یک کار است ،کاری بزرگ،هم چون یک زندگی.

مردن های بزرگ همه بر یک گونه نیست. هر کس آنچنان می میرد که آن چنان زندگی کرده است. آنچنان می میرد که هست. یکی از مشهورترین مردن ها از آن " وسپاسین" امپراطور روم است ،وی در بستر افتاده است و جان میدهد. افسرانش بر بالینش ایستاده اند. همین که احساس کرده،مرگ تا گلویش بالا آمده است. ناگهان از جا پرید و فریاد زد که یک امپراطور باید ایستاده بمیرد و سپس در آغوش افسرانش سر پا جان داد.سخت پر شکوه است. اما چشمهایی است که که زیبائی ها و شکوه هایی را میبیندکه چندان عمیق و ظریف است که چشمان بزرگ بین آن را نمی بیند.

زیبائی مرگ یک تیمسار را آدم زود میتواند بفهمد ،شکوه ،صحنه پیکار،زیبایی شمشیر ، لطافت مخمل ابر را احساس می کند. اما شکوه یک روح،زیبایی یک تفکر و لطافت یک احتیاج را در نمی یابند.

مرگ محمد از این گونه است : برق شمشیر ،موج خون ،شیهه اسبهای خشمگین و فریادهای قهرمانه رجز ،آن را تزیین نکرده است و از این روست که چشمهای کم سو هرگز زیبایی آن را ندیده اند. دیدار محمد با مرگ چگونه میتواند ساده باشد؟

امسال در نگاه پیامبر ، در سخنش،در رفتارش و کوششهای خستگی ناپذیر اجتماعی اش و نیز در زندگی خصوصی اش،پایان حیات و آغاز مرگ نمودار است.

فرمانده بزرگ تاریخ،سپاه گرانی را که با ۲۳ سال رنج و تلاش شبانه روزی بسیج کرده است. اکنون باید به جبهه آینده اعزام کند. سپاهی که میروند تا جنگی بزرگ را آغاز کنند،همه جا و همه وقت،جنگ با جهل و زبونی ،در روحها و جنگ با قیصر و کسری در جامعه‌ها.

رسالت شگفت محمد پایان یافته است. باید سپاه را برای آخرین بارشان ببیند. یک بار دیگر آنچه را در ۲۳ سال تعلیم داده است را یادآوری کند. یک بازدید کلی،بررسی عمومی مسائل،رسیدگی به جزئیات،تا نکند نکته ای را نگفته باشد،گفته ای را نشنیده باشند. همه چیز در این سفر پیش بینی شده باشد.

یازدهمین سال هجرت آغاز شده است و زندگی پر ثمر محمد پایان مییابد.نخستین کار وداع با مردم است. در مکه کنار خانه مردم،کعبه از دو ماه پیش به همه مسلمانها اعلام کرده بود که هر کس می خواهد با وی حج بگزارد به مدینه آید تا از آنجا دسته جمعی به سوی کعبه حرکت کنیم ، نخستین حج پیامبر است، نخستین حج مسلمانها است که در آن مشرک راه ندارد و نخستین بار است که بیش از صد تن در پیرامون مدینه خیمه زده اند،تا با پیامبر به سوی مکه حرکت کنند و آخرین حج.

روز بیست و پنجم ذی القعده مدینه را ترک گفتند. پیامبر همه زنهایش را آورده است،شب را در ذوالحلیفه ماندند و سحرگاه احرام بستند و براه افتادند. فریاد لبیک!الهم لبیک! و... در صحرا میپیچد. آسمان تا آن روز چنین نمایشی را در زندگی انسانها به روی زمین ندیده بود. بیش از صد هزار مرد و زن در زیر آفتاب سوزان جزیره،بر سینه تافته صحرای ساکت و مخوفی که تاریخ نامی از آن نشنیده بود به سوی یک قبله راه می پیمودند. از آن همه رنگها،نشانه ها،آرایه ها،پیراهه ها ، حد و رسم های بی شماری که بشر بر چهره زندگی و جامعه خویش بسته است،نشانی نیست. رنگها همه یکی است : سپید، جامعه ها همه دو تاست: پارچه ای بر دوش و پارچه ای بر کمر. اینجا نمایش زیبای بی رنگی حیات انسان است،نمایش برابری اجتماع است،هیچکس را از هیچ کس نباید شناخت. بر این دو پارچه،دوخت حرام است، تا راه برای هر تشخصی بسته باشد، در اینجا همه انسان اند و دگر هیچ! رنگها و نشانه ها و شاخصه ها را همه در ذوالحلیفه ریختنه اند.

محمد میرود و بیش از صد هزار مسلمان یک رنگ و یک جامعه با وی می رود و جهان خیره می نگرد! و تاریخ این پیر غلام خانه زاد دربارها، قصه گوی قصه فرعون و کسری و قیصر،مدیحه سرای دروغپرداز دستگاه هر صاحبدستگاه،نقال مزدور و خلعت ستان رزم و بزم که در عمر دراز خویش پایی به کوچه نگذاشته و سری به قربانیان فقر و رنج و ستم نزده است، خیره می‌نگرد.

چهارم ذی الحجه وارد مکه شدند. هم از راه،شتابان به سوی کعبه، اینجا همه جمع هستند : الله،ابراهیم،کعبه،محمد و مردم.

محمد آمده است تا در مقام ابراهیم،بت شکن بزرگ تاریخ بشر،ثمره کار شگفت و طاقت فرسای خود را در آخرین روزهای زندگی بر خدا عرضه کند. در پیشگاه او ازمردم بخواهد تا گواهی دهند که وی در انجام ماموریتی که داشته است از هیچ کوششی دریغ نکرده است. به ابراهیم نشان دهد که کار خطیری را که او در جهان آغاز کرده ، وی تا بدینجا رسانده است و بدینگونه پایان برده است، به تاریخ فردا بیاموزد که امت این است و زندگی آینده انسان بر روی زمین این و بالاخره برای آخرین بار با مردم سخن گوید،آنان را ببیند و از همه وداع کند، مردم نیز برای همیشه با آخرین پیامبر صحرا وداع کنند و داستان شگفت این چوپانان مبعوثی که همواره از دل صحرا سر زده اند و بر خداوندان زر و زور شوریده اند پایان گیرد.

پس از طواف ، در مقام ابراهیم،دو رکعت نماز میگذارد( حجه الوداع) و سپس حجرالاسود را دوباره بوسید و بی درنگ به سوی صفا رفت و میان صفا و مروه سعی کرد. در این میان اعلام کرد که هر کس قربانی نیاورده است،عمره بگذارد و احرام خویش را باز کند. ( رفتارش را اینجا نگاه کنید)

این کار بر بسیاری گران آمد و در انجام آن تردید کردند. پیامبر سخت برآشفت و چهره اش از خشم برتافت و با آهنگی که از غضب می لرزید ،گفت : هر چه را دستور میدهم ،انجام دهید،خشمگین به خیمه خویش رفت. عایشه هراسان پرسید ؟ کسی تو را چنین به خشم آورده است ؟ با لحنی که از حالت غضب عتاب گرفته بود گفت : چگونه خشمگین نباشم ؟ فرمان میدهم اما گوش نمی دهند !صحابه ای وارد شد و پیامبر را آشفته دید . با تأسف گفت : ای رسول خدا ! هر کس تو را به خشم آورده است خدا در آتشش افکند. پیامبر گفت : مگر ندیده ای که مردم را به انجام کاری فرمان میدهم و در انجام آن سرپیچی میکنند ؟ اگر می دانستم قربانی نمی آوردم تا مثل اینان احرام باز میکردم.

مردم آگاه شدند که پیامبر سخت آزرده شده است و از کار خویش خجل شدند و به سرعت احرام را گشودند. فاطمه دختر وی و تمامی زنان وی که قربانی نیاورده بودند چنین کردند.

تاریخ آن غلام اشرافی،باز به حیرت افتاد ! یعنی چه ؟ این ملک را صد و اند هزار چاکر است ،چرا خطاکاران را سیاست نمی کند؟ (در حجة الوداع صد و چند هزار نفر همراهش بودند) کو جلاد؟ چرا فرمان قتل و عام نمی‌دهد؟ (تاریخ به این چیزها عادت کرده است و او ناراحت و عصبانی به خیمه میرود)

چگونه حکم میراند این ملک؟ این ملک را چه چیز گرفته است؟ مگر جز با «پرنیانی» و «زعفرانی» میتوان مملکت گرفت؟
یکی زرنام ملک بر نبشته          دگر گوهر آبداده يمانی

به دو چیز گیرند مملکت را         یکی پرنیانی و دگر زعفرانی

یکی شمشیر و دیگر پول. این نه شمشیر میزند و نه پولی در بساطش هست! پس چه طور مملکت را میگیرد؟

آری ! میتوان گرفت و این مرد آمده است که همین را تعلیم دهد. آموزگاران مدرسه های آتن و روم و مدائن. پروردگان تمدن‌های بزرگ شرق و غرب چه میدانند؟ اینان در دبستان سیاست،جز گرگ و روباه استادی نداشته اند.علی با سپاهیانش از ماموریت یمن رسید. از راه به خیمه فاطمه وارد شد و دید که احرام نبسته است، علت را پرسید و فاطمه توضیح داد. علی بیدرنگ نزد پیامبر رفت، ماموریت خویش را گزارش داد. پیامبر گفت: برو خانه را طواف کن و همچون همسفرانت احرام را باز کن. گفت ای رسول خدا من مانند تو نیت کرده ام. پیامبر باز تکرار کرد: نیتت را بگردان و همچون همسفرانت احرام بگشای. علی با لحن ملتمسانه ای باز گفت: ای رسول خدا در آن لحظه که احرام می بستم گفتم خدایا نیت میکنم بر آنچه پیامبرت،بنده ات و فرستاده ات نیت کرده است. پیامبر لحظه ای در چهره علی نگریست و سپس پرسید: قربانی با خود داری؟ گفت نه ! پیامبر او را در قربانی خود شریک کرد و او بر احرامش باقی ماند و چون حج پابان یافت قربانی را از جانب هر دوشان نحر کرد.

در این هنگام لشگریانی که با علی از یمن بازگشته بودند از وی نزد پیامبر شکایت کردند. قضیه از این قرار بود : در بازگشت، علی که برای دیدار پیامبر در مکه و شرکت با وی در مراسم حج شتاب داشت، مردی را به جای خود بر آنان گماشت تا از دنبال بیایند و خود از آنان پیشی گرفت و به سرعت می تاخت، مرد که چشم علی را دور دید فرصت را غنیمت شمرد و حله هائی را که با علی بود بر لشگریان تقسیم کرد. لشگریان که رسیدند و علی به سراغشان آمد، دید که حله ها را پوشیده اند.به خشم فریاد زد : وای بر شما! پیش از آنکه آنها را پیش رسول خدا برید از تن بیرون آرید. سپس حله ها را از تن یکایک بیرون آورد و لشگریان از رفتاری که علی با آنان کرده بود به پیامبر شکایت بردند. پیامبر بیدرنگ برخاست و خطاب به آنان گفت: «ای مردم از علی شکایت مکنید، سوگند به خدا که وی در ذات خدا و راه خدا، پروای کسی و چیزی ندارد.»

روز ترویه- هشتم ذی الحجه به منی رفتند و صبح فردا پیامبر سر راه به عرفات رفت.

میخواهد با همه مردم سخن بگوید، از حالات پیامبر مشخص است که به کاری بس خطیر می اندیشید.

آفتاب بر بلندی ظهر ایستاده بود و بر سرها آتش میبارید،پیامبر سواره در میان در میان بیش از صد هزار زن و مردی که از همه سو بر او گرد آمده بودند، ایستاد، ربیعة بن امیه بن خلف مامور شد تا سخنان او را تکرار کند . آخرین پیام پیامبر است به امت خویش. باید همه بشنوند، باید یکایک کلمات تا اقصای جمعیت برسد.

همه چیز غیر عادی می نماید: لحظه ای که برای چنین کاری انتخاب شده است، مکان، و وضع و حالت پیامبر و به خصوص سبک خاص بیان.

پیامبر بر بلندی تپه عرفات ایستاده است (جبل الرحمه) و چند نفر را سپرده که صدایش را رله کنند (این به آن بگوید و آن به دیگری)

او خودش به ربیعه می گوید : بگو ای ربیعه به مردم : ای مردم آیا میدانید که این چه ماهی است؟ ( آخرین سخنرانیش) ربیعه با صدای بلند سوال را تکرار می کند. پیامبر منتظر می ماند ( دقت را ببینید) مردم احساس میکنند که باید پاسخ بگویند. میگویند :ماه حرام است.پیامبر ادامه میدهد : به اینان بگو : خداوند تا هنگامی که پروردگارتان را دیدار کنید،خون هایتان و اموالتان را همچون حرمت این ماهتان بر شما حرام کرده است. بگو ای مردم : رسول خدا می گوید : میدانید این چه شهری است ؟ ربیعه تکرار می کند !پیامبر منتظر جواب می ماند ! میگویند : شهر حرام است. اینان را بگو : خداوند تا هنگامی که پروردگارتان را دیدار کنید. خون هایتان و اموالتان را همچون حرمت این شهرتان بر شما حرام کرده است. بگو میدانید این چه روزی است ؟ ربیعه تکرار می کند. میگویند : روز حرام است. پیامبر می گوید : خداوند تا زمانی که پروردگارتان را دیدار کنید ،خون هایتان و اموالتان را همچون حرمت این روزتان بر شما حرام کرده است ، پیامبر با همین سبک به سخن خویش ادامه میدهد.

" ای مردم سخن مرا بشنوید،چه میدانم ! شاید پس از این سال شما را هرگز در این جا نبینم. ای مردم تا آن روز که پروردگارتان را دیدار کنید،خون هایتان و اموالتان همچون حرمت این روز و این ماه بر شما حرام است. شما پروردگارتان را به زودی ملاقات میکنید. شما را از کردارتان باز میپرسد. من گفتم : نزد هر کس امانتی است،باید آن را به صاحبش بازگرداند. هر ربائی هدر است. اما سرمایه تان از آن شماست. نه ستم کنید و نه ستم کشید. خدا حکم کرده است که «ربا نیست» و ربای عباس بن عبدالمطلب همه اش هدر است ( اول حساب خانواده خودش را پس میدهد و بعد...) هر خونی که در جاهلیت بوده است. هدر است و نخستین خونی که از آن چشم می پوشم. خون ابن ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب است.

و از خونهای جاهلیت او نخستین خونی است که من چشم پوشی میکنم.

اما بعد. ای مردم، شیطان از اینکه در سرزمین شما اینجا عبادت شود نومید شده است. اما اگر بجز پرستش در اموری که شما حقیر می شمارید اطاعت شود، بدان راضی است، از او بر دین خویش بترسید. ای مردم نسی زیاده در کفر است ( نسی به معنی تعویق انداختن ماه حرام،گاه در جاهلیت چنین می کردند تا بتوانند به جنگ ادامه بدهند) کسانیکه کفر می ورزند بدان گمراه می شوند. آن را سالی حلال میکنند و سالی حرام.زمان دور میزند و بر همان هیئت است که در روز خلقت زمین و آسمانها بود.شماره ماهها در نزد خداوند دوازده ماه است. چهار ماه آن حرام است.سه ماه پیاپی و رجب و مضر. اما بعد،ای مردم شما را بر زنانتان حقی است و آنان را بر شما حقی. حق شما بر آنان این است که کسی را که از او بیزارید بر فرش شما ننشانند و به کار زشتی که مسلم باشد نیازند و اگر چنین کردند اجازه دارید که در بسترها از آنان کناره گیرید و آنان را به نرمی تنبیه کنید. اگر از آن دست برداشتند، روزی و جامعه شان را به شایستگی بدهید. سفارش مرا در نیکی به زنان بپذیرید. اینان در اختیار شمایند و بر خویش اختیاری نیست. شما آنان را بر امانت خدا گرفته اید و با کلمات خداست که آنان را بر خود حلال ساخته اید. پس سخن مرا ای مردم فهم کنید. من ابلاغ کردم و در میان شما آنچه را که اگر بدان چنگ زنید هرگز گمراه نشوید، باقی گذاشتم و آن امری روشن است:
کتاب خدا و سنت پیامبرش

ای مردم سخن مرا بشنوید و آن را فهم کنید. بدانید که هر مسلمانی، مسلمانی را برادری است و مسلمانان برادرانند. پس از برادر جز آنچه خود به طیب خاطر میبخشد بر برادر حلال نیست. پس بر خود ستم مکنید.

در این هنگام با چهره ای در زیر آفتاب نیمروز . برافروخته در حالیکه گوئی ماموریت خطیری را به پایان برده است چشم بر آسمان دوخت و پرسید : خداوندا ! آیا ابلاغ کرده‌ام؟ منتظر بماند.

ربیعه آن را به مردم باز گفت و دها هزار ناله به درد برخاست که : آری ابلاغ کردی. پیامبر باز به همان نقطه چشم دوخت و گفت: خدایا شاهد باش!

حج وداع پایان گرفت و محمد مکه را و کعبه را به سوی مدینه ترک کرد و خاطراتی را که همواره در تاریخ. زنده خواهند بود برجای گذاشت.

آخرین ماموریت بزرگش انجام گرفته است و اکنون بزرگترین مرد تاریخ،که عظمیترین رسالتها را پیروزمندانه در جهان به پایان برده است. شهر خویش را برای همیشه ترک می کند . تا با روحی آرام و وجدانی سرشار از توفیق در میان یاران وفادار خویش در مدینه بمیرد.

آینده امت «شرک» از سراسر شبه جزیره ریشه کن شده است و خانه مردم را که بنیانگذار توحید، معمار آن است، از ننگ بتان زدوده و حکومت خدا و مردم بر اجتماع برادران استقرار یافته است.

اما محمد هوشیارتر از آن است که برق پیروزیها نگاه ژرفبین او را از واقعیتهای پنهانی باز دارد. وی بیش از هر کسی اجتماع خویش را خوب میشناسد و آتشهای نفاق، کینهتوزی های قبائلی، تفاخرات قومی و نژادی، جهل عمومی توده قبایل، اشرافیت،خشونت و پلیدیهای جاهلیت را در زیر پوشش اتحادی که به دست ایمان، شمشیر و سیاست پدید آمده است به روشنی می بیند. وی میداند که گرچه قدرت رهبری و نفوذ معنوی وی توانسته است همه سران قبائل و اشرافیت قری را به زیر لوای اسلام کشاند، اما بی شک، پرورش روحها و رسوخ ایمان تازه در اعماق مغز و دل یک ملت و بارور شدن وجدان دینی در نفوسی که تا جاهلیت، ده سال بیشتر فاصله ندارند به زمانی طولانی نیازمند است و باید نسلهائی بر آن بگذرد.

پیامبر خطر را احساس کرده است، هر چه به مرگ نزدیکتر میشود آینده این امت جوانی که اکنون جامعه اعتقادی و برابری بر تن دارد و سیمایش را برق پیروزیهای پیاپی بر افروخته است در نظرش مخوفتر مینماید. پدر به زودی باید جهان را ترک گوید، اما سرنوشت این کودک دهساله ای که پس از وی باید بر روی پای خویش بایستد و در رهگذر تند بادهای وحشی حوادث شومی که بیدرنگ از همه سو بر خواهد خاست ایستادگی کند،چه خواهد شد؟

دو امپراطوری نظامی بزرگ، از دو سو برای دریدن این جوانی که به زودی سرپرستش را از دست خواهد داد دندان می نمایند.در شبه جزیره ابوسفیانها و معاویه ها و منافقان دیگری گوش خوابانده اند و مسیله و اسود عنی آشکارا سر بر داشته اند. اما محمد هرگز از دشمن نمی هراسد ، هر چند نیرومند باشد. زندگی سیاسی وی این را نشان میدهد و قرآن نیز همه جا از پیروزی گروهی اندک بر گروهی بسیار سخن می گوید، آنچه روح وی را سخت پریشان داردخطر داخلی است، نفاق و اختلاف، احیای روح جاهلی در متن جامعه اسلامی، غرض ورزی های شخصی است، بی شک محمد ،دست کم همچون یک رهبر بزرگ نهضتی و مسئول جامعه ای، در این لحظات عمیقا به سرنوشت امتش و خطراتی که پس از وی آن را تهدید خواهد کرد می اندیشد و باید بیندیشد.

پس از محمد، سرنوشت این جامعه تازه پایی که از سنت سیاسی بی بهره است، زیربنای اجتماعی ریشه داری ندارد، اجتماعی است که نهادهای قبائلی در آن هنوز سخت و نیرومند است و به خصوص سرانش فاقد هرگونه تجربه سیاسی و فرهنگ حکومتی و مدنی اند و اصولا رشد سیاسی آنان آنچنان نیست که رهبری اجتماعی- که به سرعت رشد می کند- بدان نیاز دارد.

اینها مسائل خطیر و حیاتی است که محمد را در این لحظات بشدت رنج میدهد.

زمام این کاروان بزرگ را پس از وی چه کسی به دست خواهد گرفت؟آیا پیامبر باید به این سوال پاسخ گوید؟ آیا وی در اینجا مسئولیتی ندارد؟ آیا توده عرب آن روز به مرحله ای از رشد سیاسی رسیده است که چنین مسئولیتی را از پیشوای جامعه، پیشوائی که در عین حال متفکر و صاحب مکتب این جامعه نیز هست، کاملا سلب کند؟ آیا دموکراسی- دموکراسی یی که پس از دو قرن که از انقلاب کبیر فرانسه می گذرد در اروپای غربی هنوز جامعه ای را که شایستگی آشنایی با آن را داشته باشد بدست نیاورده است- در میان اوس و خزرج،قریش و غطفان و هوازن و ثقیف و... بدان حد رسیده بود که خود سرنوشت جامعه ای را که فقط و فقط بیست و سه سال تاریخ دارد، در دنیای آن روز بدست گیرد؟ آیا رهبری آینده این امت را محمد بهتر تشخیص تواند داد یا توده قبائل و حتی سعد بن عباده و ابوعبیده جراح و عبدالرحمن بن عوف و عمر و ابوبکر و عثمان و طلحه و سعد و زبیر؟

چگونگی برگزاری انتخابات سه خلیفه نشان داد که دموکراسی غربی که ملتهای نوخاسته، ایمان خویش را در سالهای اخیر نسبت بدان کمابیش از دست داده اند در جامعه آن روز عرب تا چه حد قادر بوده است که مردم را از دخالت شخص پیامبر در تعیین سرنوشت سیاسی آنان بی نیاز سازد.

پیامبر یکایک چهره های برجسته امت خویش را که احتمالا زمام حکومت را پس از وی به دست خواهد آورد بررسی می کند. وی خوب میداند که فکر برابری انسانی و برادری اسلامی و اصالت تقوی و علم و فداکاری، گرچه در مغزهای مسلمانان و حتی اصحاب بزرگ وی رسوخ کرده است و بدان سخت اعتقاد یافته اند، اما هنوز در احساس و وجدان اخلاقی آنان راه ندارد و یا سرشت روحی آنان عجین نگشته است، چه همواره احساس، دیرتر از اعتقاد تغییر می یابد.

از این رو شک نیست که برای زمامداری آینده چهره های در اذهان مردم طرح خواهد شد که در رگهای آنان خون شرف و نجابت جاهلی و در خاندانشان حیثیت قومی و اجتماعی را شناخته باشند.چهره هایی که تشخیص و جاذبیت خویش را تنها از خدا و ایمان و جهاد و تقوی و سابقه اسلام نگرفته باشند. چه ، بی شک هنوز مردمی که شخصیت روحی و عاطفی و وجدان پنهانیشان در جاهلیت شکل گرفته است، در اسلام نیز ناخوداگاه چنین خواهند بود.

از این رو بی شک، پس از وی مردم بر رجال و اشراف قوم «اجماع» خواهند کرد : ابوبکر بن ابی قحافه شیخ قریش و شریف بنی تیم، عمر بن خطاب شریف بنی عدی،سعد بن عباده شریف طایفه خزرج، عثمان بن عفان مردی که نسب از دو کس دارد، عبدالرحمن بن عوف شریف طایفه بنی زهره و از همین طایفه است سعد بن ابی وقاص، ابوسفیان بن حرب و معاویه بن ابی سفیان روءسای بنی امیه – قوی ترین طایفه قریش مکه- عباس بن عبدالمطلب و علی بن ابیطالب چهره های برجسته بنی هاشم.

پیامبر اینها را خوب میشناسد ؛ جز سعد بن عباده رئیس خزرج و ابوسفیان و معاویه، همگی از نخستین گروندگان به اسلام اند، در آن روزهای دشواری که دوستی با محمد و ایمان به اسلام جز شکنجه و مرگ و تبعید پاداش دنیوی نداشت.

اما رهبری جامعه تازه پایی که صدها خطر از داخل و خارج آن را تهدید می کند، رهبری که مسئولیت سیاسی و فکری جامعه را توأمان دارد، نه چنان مسئولیتی است که تنها اعتقاد واقعی به نبوت محمد آن را بتواند کفایت کند.
مردی باید که همچون محمد در استعدادهای گوناگون انسانی، فردی و اجتماعی، معنوی و سیاسی، برجستگی ویژه ای را دارا باشد.

معاویه و ابوسفیان گرچه از نظر قدرت اجتماعی از همه این رجال برجسته اصحاب بیشترند، اما سابقه شان در جاهلیت و خصومت با اسلام به مراتب بیشتر است تا اسلام. باید چندی بر آنان بگذرد تا خاطره بدر و احد را، هم آنها فراموش کنند و هم مردم. از این رو بی شک، بلافاصله پس از مرگ پیامبر زمینه ای برای بدست آوردن قدرت ندارند.

ابوبکر یکی از دو سه نفری است که بیش از همه در میان مردم نفوذ دارد. سابقه اش در اسلام، دوستی شدیدش با محمد و قرابت و خویشاوندی با وی و نیز شخصیتی که از نظر اجتماعی در جاهلیت داشته است ، نام او بر سر زبانها خواهد انداخت. اما وی مردی فرتوت است و گذشته از آن، بسیار نرم خوی و در همه کار آسان گیر. مسئولیت سیاسی و اجتماعی مملو از خطر، جدی تر از آن است که با چنین روحی سازگار آید.

عمر مردی است برخلاف ابوبکر، خشن، متعصب و بسیار جدی و به اصلاح اروپائی ها عنصری است اصولی، در اجرای آنچه عدل می داند و اصل کمترین نرمش و گذشتی ندارد. ورود او به جمع اندک یاران محمد در مکه آنان را نیرومند ساخت. هرگاه سخن از تصمیمی یا قضاوتی درباره دشمنی یا دشمنانی در میان بود که به اسارت مسلمانان افتاده بودند، پیشنهاد ابوبکر محبت و آزادی بود و پیشنهاد عمر اینکه : ای رسول خدا ! اجازه دهید گردنش را بزنم! اما وی به همان اندازه که یک مجری بسیار شایسته و جدی بود ابتکار و استنباط نداشت. روح قوی داشت اما فکر سطحی. مردی که در کار قدرت خارق العاده ای از خود نشان میداد، هرگاه که یک یک مسئله اعتقادی و فکری پیش می آمد بسیار ضعیف می نمود و خود همواره به خطاهای فکری خویش اعتراف میکرد. رهبری امت اسلامی و به خصوص جانشینی پیامبر تنها یک مسئولیت اجرائی و سیاسی نیست.

خلیفه را در اسلام با رئیس دولت در یک حکومت جمهوری در رژیمهای امروز نمی‌توان مقایسه کرد ولی در عین حال رئیس حکومت و نیز ایدئولوگ حزبی که حکومت براساس ایدئولوژی آن استقرار یافته است محسوب میشود. از این رو است که سطحی بودن زمامدار امت اسلامی و عدم آشنایی عمیق با روح و حتی نص قرآن، شایستگی نعهد مسئولیتهای خطیری را که محمد بر عهده داشته بسیار ضعیف می کند (عکس العمل شگفتی که در مرگ پیامبر نشان می دهد و به خصوص پاسخی که به یادآوری ابوبکر می دهد و بالاخص توصیه عجیبی که برای آزادی بردگان عرب می کند " بدلیل اینکه خداوند از اعجام بردگانی را در اختیار ما قرار داده است و دیگر نباید عرب را برده کرد " و بسیاری از اینگونه) چه برای ادامه راه محمد و رهبری امت وی، علم و پختگی فکری و آشنائی با عمق مکتب او به همان اندازه ضروری است که لیاقت و تقوی. عثمان، خویشاوند محمد و داماد مضاعف وی است، مردی است مقدس مآب، اما بینش کوتاه و جهان بینی بسیار تنگ و ضعیف وی چنان است که مدت همکاری یی که با پیامبر داشته است کسی کوچکترین کار برجسته ای از او سراغ ندارد. وی یک مرد اشرافی مسلمانی است که هرگز روح و جهت طبقاتی و عمق اسلام را نمی تواند حس کند. اسلام را جز «شعائر» و رهبری اسلام را جز «تعظیم شعائر» نمی داند. عشق به ثروت، تجمل و قوم خویش پرستی و تعظیم رجال و صاحبان زر و زور و خون در روح او چنان نیرومند است که پیوندش را با جاهلیت نزدیکتر و استوارتر از اسلام کرده است. خطر بزرگ، انتساب وی به خاندان نیرومند و خطرناک بنی امیه است و بی شک وی با چنین روحی و بینشی که دارد جز آلت فعلی برای این دشمنان قوی و لایق و هوشیاری که اکنون نقاب اسلام بر چهره بسته اند، نخواهد بود؟

سعد بن عباده، رئیس قبیله خزرج که خدمات ارزنده وی به اسلام بسیار ارجمند است، اما وی هرگز خود را به عنوان یک شخصیت فکری و سیاسی برجسته ای نشان نداده است. وضع اجتماعی وی چنان است که وابستگی او به قبیله، مشخص تر از موقعیتی است که در جامعه اسلامی دارد. وی بیشتر به عنوان رئیس قبیله تلقی میشود که اسلام را یاری کرده است و خلوص و صمیمیت و فداکاری و شهامت بسیاری از خویش نشان داده است. تشخص قبیله اش بیشتر از حیثیت اسلامی او در میان توده و نیز اصحاب بزرگ به چشم میخورد، بیشتر وابسته به این اجتماع است تا پیوسته؛ گذشته از آن قریش و حتی طایفه اوس چگونه رئیس قبیله خزرج را به عنوان یک رهبر خواهند پذیرفت؟ وی فاقد آن معنویتی است که اصحاب کبار، از مهاجر و انصار بتوانند به سادگی امامت وی را تحمل کنند.

سعد بن ابی وقاص بیشتر یک عنصر نظامی است تا سیاسی و اجتماعی به خصوص فکری و مذهبی. عبدالرحمن بن عوف گرچه از سابقون است ، اما هنوز اشرافیت و مال دوستی و میل به تجمل را از جاهلیت به همراه دارد. منفعت و حقیقت چنان در چشمان وی بهم درآمیخته اند که به سختی میتوان از هم باز شناسد پیامبر در حالی که دارد بر میگردد. یکی یکی یارانش را زیر نظر میگذراند و ارزیابی می کند،که فردا دور چه کسی جمع خواهند شد. عثمان این طور است. ابوبکر این طور است. سعد بن ابی وقاص این طور است. عبدالرحمن این طور است. تا به علی میرسد. در این میان علی برجستگی خاصی دارد ( همین جاست حمله کرده اند که چرا علی را آخر آورده‌ای؟ آخر جنسهای بنجل را اول میاورند) وی تنها صحابی نامی محمد است که با جاهلیت پیوندی نداشته است.
.
نسلی است که با اسلام آغاز شده و روحش در انقلاب محمد شکل گرفته است. ویژگی تربیتی دیگر وی آنست که دست مهربان فقر او را از خانه خویش،در آن دوره سنی که نخستین ابعاد روح و فکر انسان ساخته میشود،به خانه محمد میبرند و تصادفی بزرگ کودک را با داشتن پدر ،به خانه محمد میبرد ، در آن موقع خیلی غیر عادی است که بابایش زنده ،مشهور و متشخص باشد و بچه اش را به دست پسر عمو بسپارد. تا روح شگفت مردی که باید نمونه یک انسان ایده آل گردد. در مدرسه ای پرورش یابد که محمد در آن آموزگار است و کتاب قرآن ، از هم آغاز با نخستین پیامی که میرسد ،آشنا گردد و بر لوح ساده کودک خطی از جاهلیت نقش نپذیرد. مرد شمشیر ،سخن و سیاست. احساسی به رقت یک عارف و اندیشه ای به استحکام یک حکیم دارد. در تقوا و عدل چنان شدید است که او را در جمع یاران تحمل ناپذیر ساخته است. آشنایی دقیق و شاملش با قرآن قولیست که جملگی برآنند ، پیامبر در بازگشت از حجه الوداع دارد در ذهنش در مقایسه با یاران دیگرش ،که فردا روی کار می آیند تخیل می کند. شرایط خاص زندگیش خصوصییش،زندگی اجتماعی و سیاسیش و پیوند با پیامبر و به ویژه سرنوشت روح و اندیشه اش همه عواملی است که او را با روح حقیقی اسلام ،معنای عمیقی که در زیر احکام و عقاید و شعائر یک دین نهفته است و غالباً از چشمهای ظاهر بین پنهان است. از نزدیک اشنا کرده است. احساس و بینشش با ان عجین شده است و روی یک وجدان اسلامی دارد و این جز اعتقاد به اسلام است.

در طول بیست و سه سالی که محمد نهضت خویش را در دو صحنه روح و جامعه آغاز کرده است. علی همواره درخشیده است. همواره در آغوش خطرها زیسته است و یکبار نلغزیده است. یک بار کمترین ضعفی از خود نشان نداده است. آنچه در علی سخت ارجمند است. روح چند بعدی اوست. روحی که در همه ابعاد گوناگون حتی ناهمانند قهرمان است. قهرمان اندیشیدن و جنگیدن و عشق ورزیدن ، مرد محراب و مردم ، مرد تنهایی و سیاست ، دشمن خطرناک همه پستی های که انسانیت همواره در دل میپرورد.

اما پیداست که در اجتماعی که بیش از ده سال با جاهلیت بدوی و قبائلی ندارد. روحی این چنین تا کجا تنهاست. غریب است و مجهول! این یک داستان غم انگیز تاریخ است و سرگذشت علی و یارانش غم انگیز ترین آن. چه هرگز فاصله مردی با جامعه اش تا این همه نبوده است.

بی شک پیامبر به شدت به علی می اندیشد. قرائن بسیاری در حیاتش نشان میدهد که به علی به یک چشم خاص مینگرد. اما از سویی میداند که رجال قوم هرگز به این جوان سی و اند ساله ای،که جز محمد در جامعه پناهی و جز جانبازیهایش در اسلام سرمایه ای ندارد. میدان نخواهند داد و رهبری او را به سادگی تحمل نخواهند کرد.

قویترین باندی که در تاریخ کاملاً مشخص است، باندِ کوچکی است که گر چه از نظرِ شماره اندک است، از نظر کیفیت بسیار‬نیرومند است و رهبری این باند را ابوبکر به عهده دارد. سعد‌بن ابی وقاص، عثمان، طلحه، زبیر و عبدالرحمن بنعوف اعضای این باندند. این پنج نفر در‬اولین سال بعثت پیغمبر که اسلام ظهور خودش را اعلام می کند، همراهِ ابوبکر مسلمان میشوند (در کتاب سیره ابن‌هشام، که مسلمانان اولیه را به ترتیب‬اسلام آوردن‌شان ذکر کرده است، تصریح شده که به فرمان ابوبکر پنج نفر دیگر وارد اسلام شدند و این پنج نفر که با هم و یک جا به توصیه ابوبکر اسلام‬آوردند همان پنج نفر فوق الذکرند)‬‬‬‬‬‬‬‬

این پنج تن را یک جای دیگر باز در تاریخ با هم می بینیم، کی و کجا؟سی وشش سال بعد در شورای عمر، شورایی که با چنان بازی ماهرانه ای علی را کنار زد. شورایی که عبدالرحمن بن عوف در آن گروه رئیس بود و حق «وتو» داشت و عثمان را به خلافت برگزید. اعضای شورای عمر، جز علی بی کم و کاست جزء همین گروهند.

ابوبکر شخصیت برجسته این گروه مخفی است و عمر با انتخاب همین پنج تن و نقشی که در سقیفه داشت پیوستگی خود را با این گروه نشان داد.‬

بیست و سه سال بر این گروه میگذرد، پیغمبر میرود، دو سال ابوبکر نیز میگذرد، ده سال حکومت عمر نیز به پایان میرسد، و عمر در آخرین‬لحظات مرگش شورایی را برمیگزیند که خلیفه را انتخاب کنند؛ اعضای این شورا را نگاه ،می کنیم؛ به غیر از علی که برای توجیه آن انتخابات واردشکردند، بقیه بی کم و کاست همان پنج نفرند که به توصیه ابوبکر با هم وارد اسلام شدند.

از این باند که تنها علی بر آنها تحمیل شده است مسلماً عثمان که جزءِ همان پنج نفر استسر در می‌آورد.

تک تک اعضای این باند تا وقتی زنده بودند، بدون استثناء، در برابر علی بودند؛ در داخل حزب الله اسلام یک جناح ضد علی بودند، به طوری که زمان سکوت علی که عثمان و ابوبکر و عبدالرحمن بن عوف رفته‌اند؛ طلحه و زبیر و سعد مانده‌اند؛ طلحه و زبیر در جنگ جمل با علی میجنگند و از‬بین میروند وتنها باقی مانده اعضای این باند، سعد بن ابی وقاص ، که از شخصیتهای بزرگ و نامی حکومت اسلامی و از فاتحین بزرگ تاریخ است و برای عمر‬شمشیرهای بسیار کشیده و ایران را فتح نموده است و در زمان عمر بزرگترین پست‌های نظامی را داشته است، در زمان علی کنار میکشد، اغتصاب‬می کند، خانه نشین میشود و مبارزه منفی را شروع می کند. یکی از این باند باقی مانده است و بقیه همه رفته‌اند. بنی‌امیه و معاویه در شام هیاهو راه‬انداخته‌اند که علی به زور بر مردم مدینه حکومت می کند و انتخاباتش قالبی و به زور شمشیر بوده است؛ انقلابیون مصر و بصره برای کشتن عثمان حمله‬کرده‌اند و به زورِ شمشیر آنها علی روی کار آمده است، نه با رأی مهاجرین و انصار!

بعد نماینده معاویه به مدینه می‌آید، و از سعد میپرسد که: "آیا راست است که شما به زور به علی رأی داده‌اید و علی واقعاً رای نیاورده" ؟ سعد خود‬جزءِ مخالفین و دشمنان بنی‌امیه است و در طول بیست و سه سال زمان پیغمبر در جبهه‌های جنگ مبارزات بزرگی نموده و در زمان ابوبکر و عمر‬بزرگترین شمشیرها را به نفع اسلام زده و شخصیت بزرگ و نامی اسلام است، اما چون تنها عضو باقی مانده از آن باند ضد علی است و اگر جواب درست‬بدهد، به نفع علی که هم صف او است تمام میشود و به ضرر دشمن مشترکشان که معاویه است، بنابراین به جای پاسخ، سکوت می کند، سکوتی که‬بدتر از هر تصریحی است، سکوتی که میداند به ضرر علی و به ضرر اسلام و به نفع دشمن مشترک‌شان است؛ اما کینه جویی‌های شخصی و باند بازیها و‬غرض‌ورزیها کار را به جایی میرساند که سعد‌بن ابی وقاص، فاتح بزرگ اسلام و کسی که آن همه خدمات برای قدرت اسلامی کرده و در زمان پیغمبر ‬آن همه شمشیرهای ثمر بخش زده، آلت دست دشمن مشترک اسلام علیه علی میشود.

این مسائل است که همیشه زنده است و چه دردناک است وقتی که میبینیم اشخاص پاک و درست و سالم به خاطرِ غرض‌ورزی نسبت به فردی که‬با او هم عقیده هستند، آلت اجرای افتخاری دشمن مشترک میشوند و اینها مأمورین آماتورند، حرفه‌ای نیستند، بی پول و مزد و منت برای دشمن خدمت‬می‌کنند و خدمت‌های بزرگ را اینها میکنند، زیرا که اینها موجه و پاکند و واقعاً وابسته نیستند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

مسئولیت پیامبر اکنون سخت و خطیر و حساس است. اعلام علی به عنوان بزرگترین شخصیتی که شایستگی رهبری امت را دارد. وحدتی را که در جامعه قبایلی عرب به دست آمده است و تنها ضامن بقای این امت جوان است. متزلزل خواهد نمود. از سوی دیگر،اگر محمد درباره علی سکوت کند،حقیقتی را فدای مصلحت نکرده است؟ ضعف اجتماعی علی مگر نه معلول قدرت دینی اوست ؟ مگر تنهایی سیاسی او جز به خاطر خشونت و قاطعیتی است که در راه محمد نشان داده است ؟ مگر شمشیر پرآوازه وی که هر طایفه ای را داغدار کرده است جز به فرمان محمد و برای خدا فرود می آمده است؟ کینه های که از او در دلها هست،مگر بگفته پیامبر،که چند روز پیش در مکه گفت،جز به خاطر خشونتی است که در ذات خدا و در راه خدا نشان میدهد؟

سکوت محمد درباره علی در تاریخ او را بی دفاع خواهد گذاشت.شرایط سیاسی جامعه و ترکیب اجتماعی و طبقاتی و اشرافی آن و دسته بندی های مصلحتی چنان است که بی شک علی را تنها محروم خواهد ساخت. بلکه سیمای او در اسلام مسخ خواهند کرد. او را در تاریخ چنان بدنام خواهند نمود که پاکترین مسلمانان برای تقرب به خدا و محمد بدو لعن فرستد. مگر با این همه چنین نشد؟ آیامحمد از علی که جز او مدافعی ندارد،دفاع نخواهد کرد؟ آیا با سکوت خویش او را به دست تاریخ بی رحم پایمال نخواهد ساخت؟

ده میل از مکه دور شده اند. پیامبر تصمیم خویش را گرفت. این جا غدیر خم است. (داستان غدیر خم که معلوم است )و پس از اینکه علی را به عنوان برادر و جانشین خود اعلام کرد و پس از معرفی علی این آیه را بر مردم خواند:

«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا»
«امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و رضا دادم که شما را دین اسلام باشد»

محمد وارد مدینه شد. اکنون قدرت وی بر سراسر شبه جزیره سایه گسترده است، اما مرزهای شمال نا آرام است،امپراطوری روم شرقی دشمن نیرومند و خطرناکی است. رومیان بیشتر از ایرانیان که از جانب شرق با اسلام هم مرزند از قدرت محمد بیمناکند، زیرا جز عوامل سیاسی،حساسیت مذهبی خاصی که مسیحیان با اسلام داشتند مرزهای شمال را همواره نا امن می داشت. محمد چند بار با رومیان و عمال داخلی آنان در قبائل عرب شمال دست و پنجه نرم کرده است. آخرین بار در جنگ خونین " موته" بود که عبدالله بن رواحه و جعفربن ابیطالب و زیدبن حارثه فرزند خوانده رشید محمد کشته شدند و لیاقت و سیاست نظامی خالد بن ولید موجب شد که کمتر از سه هزار مجاهد مسلمان را از برابر دویست هزار رومی و عرب به سلامت از صحنه باز آورد.

عقب نشینی این سپاه از موته رومیان را بر اسلام گستاخ کرده بود و پیامبر میکوشد تا پیش از رفتنش ضرب شستی به آنان نشان دهد و خاطره شکست موته را به فراموشی سپارد تا پس از او از شمال خطری متوجه اسلام نگردد.

سپاهی عظیم بسیج می کند و فرماندهی آن را به جوان هجده ساله ای می سپارد. وی اسامه فرزند زیدبن حارثه است.

به فرمانده هجده ساله سپاهی که با جنگ با امپراطوری روم می رود سفارش کرد که از ناحیه موته (آنجا که پدر اسامه کشته شد) سپاه را وارد مرز بلقا و داروم (فلسطین) کن و سحرگاه بر دشمن بتاز،سریع و ناگهانی یورش بر و ممان و بیدرنگ با غنیمت و ظفر باز گرد!

اسامه در جرف نزدیک شهر مستقر شده تا سپاه آماده عزیمت گردد.پیامبر در بسیج این سپاه سخت کوشید، ماموریت سپاه خطیر بود، رجال بزرگ اصحاب از جمله ابوبکر و عمر نیز در سپاهی که اسامه هجده ساله فرمان میراند سرباز بودند. این کار بر آنان سخت ناگوار می آمد، اما پیامبر سخت اصرار داشت، به فرماندهی اسامه آشکارا اعتراض می کردند " پسر بچه خردسالی را بر اجله مهاجرین و انصار فرمانده ساخته است! چنین مینمود که در حرکت سپاه از حرف کارشکنی می شود. پیامبر سخت برآشفته است .خطراتی که بزودی سر برخواهد داشت از هم اکنون دندان می نمایند.

درد سر شروع میشود. پیامبر شب را به خواب نمی رود. مرگ را در چند قدمی خویش احساس کرده است و توفانهای سیاه را که به سرعت نزدیک میشود. به چشم میبیند. نیمه شب است. سکوت این شب سخت هراس انگیز است. اندوه و اضطراب روح نیرومندی را که در حیات پر مخاطره اش هرگز مضطرب نبوده است می فشرد. بی تاب میشود. ابومویهبه،غلام خدیجه را خبر می کند. از خانه بیرون می آیند تنهایی پیامبر را نگاه کنید که در اوج قدرتش ،غلام را خبر می کند که تنها به قبرستان بروند ، شب آرام تابستان است. اواخر صفر یا ربیع الاول است. نسیمی که آرام و مرموز می وزد. خاطرات تلخ را بیدار می کند و خیال را آشفته می سازد. به غلام می‌گوید: ای ابومویهبه، برویم که مأمورم کرده اند که برای اهل بقیع استغفار کنم. دو نفری به راه افتادند. از شهر خارج میشوند. اینک شب است و قبرستان خاموش بقیع ، می ایستد و میداند که بزودی به اینان خواهد پیوست. لحظه ای می نگرد و سپس به سخن آغاز می کند. قبرها آرام گوش فرا داده اند.

سلام بر شما ،ای ساکنان گورستان ،خوش بیارامید که روزگار شما آسوده تر از روزگار این مردم است ( کاری نشده است،آخر این همه اضطراب چرا؟ پیامبر در عمرش از الان پیروزتر نبوده است) فتنه ها همچون پاره های شب تیره سر در دنبال هم پیش می آیند.

خاموش میشود. سپس به رفیقش رو می کند و می گوید : ای ابومویهبه ،کلید گنجهای دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را به من آوردند و مرا میان اینها و دیدار پروردگارم و بهشت مختار کردند و من دیدار پروردگارم را اختیار کردم و ابومویهبه که سخت پریشان میشود و فراق را نزدیک احساس می کند با اهنگی که با گریه بریده میشود گفت : پدر ومادرم به فدات،کلید گنجهای دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را بر گیر گفت : به بخدا ،ای ابومویهبه ،من دیدار پروردگارم را و بهشت را برگزیدم. سپس برای اهل بقیع استغفار کرد و سپس بازگشت.

سر دردش شدت یافته بود و بیماری و اندوه روحش راسخت می فشرد. به خانه عایشه وارد شد. عایشه نیز سر درد گرفته بود و می نالید. وای سرم وای سرم. پیامبر که همواره رنجهای بسیارش را در بیرون خانه میگذاشت و با چهره ای روشن از لبخند بر همسرش وارد می شد،در جواب عایشه گفت : تو نه ،بلکه من بخدا سرم،ای عایشه! چه ضرری داشت که تو پیش از من می مردی و من بر جنازه ات حاضر میشدم ،کفنت میکردم. بر تو نماز میخواندم و خاکت میکردم؟ عایشه بی درنگ پاسخ داد: بعد هم به خانه من برمیگشتی و با یکی از زنهایت خواب میکردی! پیامبر لبخندی زد وپیامبر میخواست شوخی را ادامه دهد که درد مجال نداد و شدت گرفت. پس از چند ساعتی درد کمی آرام گرفت. برخاست و به خانه های زنهایش یکایک سر زد و با هر یک سخن گفت. گوئی با آنان وداع می کند. در خانه میمونه درد باز شدت گرفت،زنانش را یکایک خواست و از آنان اجازه خواست که اجازه دهند در خانه عایشه بستری شود. آنان که حال وی را دیدند،اجازه دادند. پیامبر در حالی که سرش را با پارچه ای بسته بود و عباس بن عبدالمطلب و علی زیر بغلش را گرفته بودند و پاهایش بر زمبن کشیده میشد به خانه عایشه وارد شد. درد شدید بود و شب آنچنان که گویی در اتش میسوزد. چرا سپاه هنوز حرکت نکرده است ؟ میدانست که چرا ! میدانست که در چنین روزهایی رجال بزرگ قوم. از مدینه دور نخواهند شد. دستور داد: از چاهای مختلف،هفت قرابه آب بر من بریزید تا نزد مردم بروم و با آنان عهد کنم. کسانش او را در طشتی که از آن حفصه دختر عمر و همسر وی بود نشاندند و بر او آب ریختند تا گفت : بس است.

آنگاه با چهره ای تب دار و سری بسته وارد مسجد شد. به فضل بن عباس گفت : فضل،دستم را بگیر. فضل او را کمک کرد و بر منبر نشست ( تجسم آن صحنه و آن حالات ارزش دارد. جزئیات برای این ارزش دارد) مردم بر او گرد آمدند و در این حال به سخن آغاز کرد. پس از حمد خدا،ابتدا اصحاب احد را یاد کرد ( آیا میدانید چرا ابتدا اصحاب احد را یاد کرد ؟ اصحاب بدر که معروفترند؟ فکر میکنم زیرا در احد است که داستان خیانت عده ای از یاران باعث شکست شد و حالا دارد پیش بینی خیانت می کند والا معنی و دلیل دیگری ندارد) برای اینان آمرزش خواست و بر آنان به تکرار درود فرستاد. سپس گفت: خدا بنده ای از میان بندگان خود را میان دنیا و آنچه نزد اوست مختار کرد و وی آنچه را نزد اوست انتخاب نمودساکت شد. مردم از او چشم باز نمی گرفتند. ابوبکر احساس کرد. بلند گریست و در حالی که نگاهای اشک آلود را بر سیمای دوستش محمد دوخته بود. با لحنی که از شدت اندوه و محبت گرفته بود. گفت : ما جانمان را،فرزندانمان را فدای تو ،می کنیم. پیامبر گفت : آرام باش ابوبکر، فضای مسجد از هیجان و غم می لرزید. اندوه و حسرت چنان بر جان ها سنگینی میکرد گه همه را خاموش کرده بود.

ادامه داد: ای مردم در انجام ماموریت سپاه اسامه اقدام کنید. به جانم سوگند که آنچه را در فرماندهی اسامه گفته اید،پیش از این در فرماندهی پدرش نیز گفتید. در صورتی که اسامه شایسته فرماندهی است چنان که پدرش شایسته آن بود.

در این حال باز متوجه خطراتی شد که که سر برداشته اند و جامعه او را تهدید میکنند. دیشب بخواب دیدیم که بر دو دستم دو دستبند زرین است. از آن بدم آمد. بر آن دو دمیدم و آن ناپدید شدند و این دو را بر آن دو کذاب یمامه و یمن تعبیر کردم که ادعای پیامبری کرده بودند.

ساکت شد. آتش شب لحظه به لحظه تندتر میشد. نشاط اندکی که پس از ریختن آب سرد بر اندام تب دارش پدید آمده بود و او را تا مسجد کشانده بود ،ناپدید گشت و بیماری اش را سنگین تر ساخته بود. بسیار خسته می نمود. مردم میدیدند که کوشش بسیار می کند که با مردم به سخن بگوید. اما نمی توانست و سخت بر خود میپیچید. درد بی تابش کرده بود. این آخرین گفت و گویی است با مردم دارد. باید با مسجد و اصحابش وداع کند. دیگر فرصتی نمانده است. همه چیز پایان یافته است. داستان او و مردم به پایان رسیده است. باید با مردم وداع کند و از منبر برای همیشه پایین بیاید. مرگ در خانه عایشه منتظر است. اما گویی مرد در واپسین لحظات حیات با مردم سخنی دارد که باید بگوید و همه نیروئی را که برایش مانده است به سختی فراهم می آورد تا بتواند بگوید. مردم احساس میکنند که وی برای گفتن این آخرین پیامش تلاش رقت باری می کند. حتی منافقان هم از این منظره شگفت سخت متاثرند. مردم سر در گریبان خویش فرو برده اند و در دل میگریند. درد بزرگتر از آن است که بتوان نالید. محمد آغاز کرد. کلمات خسته و کوفته از دهانی که از اتش تب خشک شده بود و به سختی بیرون می آمدند ، هرگز انسانی این چنین دشوار و دردناک سخن نگفته است. اما محمد باید بگوید. از مردم سوالی دارد که تا نپرسد آرام نخواهد گرفت.

ای مردم ! من خدائی را که جز او خدائی نیست. در برابر شما می ستایم. هر که در میان شما حقی بر من دارد،اینک من و اگر بر پشت کسی تازیانه ای زدم این پشت من،بیاید و به جای آن تازیانه ای بزند. اگر کسی را دشنام دادم بیاید و به من دشنام بدهد.زنهار که شحنگی در سرشت من نیست ، در شان من نیست. زنهار محبوبترین شما در دل من کسی است که حقش را اگر دارد یا بگیرد یا بر من حلال کند. تا خدا را که دیدار کردم،روحم از همه خوش تر باشد. چنین میبینم که این درخواست در میان شما مرا کافی نیست و باید چندین بار در میان شما تکرار کنم.

از منبر فرود آمد. نماز ظهر را گزارد. شب ،سردرد،خستگی،کوفتگی و گرمای ظهر او را از پای درآورده بود. آثار مرگ در چهره اش پدیدار شده بود. اما گوئی کارش با مردم تمام نشده است. آنچه از مردم خواسته بود یک تعارف اخلاقی نبود و جدی تر از آن بود که حتی احتضار از آن بازش دارد.

در میان شگفتگی مردم که پیامبرشان را در سخت ترین حالات می دیدند ، برخاست. عده ای او را کمک کردند ، اما به خانه نرفت. باز به منبر بازگشت ، نشست و باز تکرار کرد. این بار لحن سخنش بسیار مصرانه می نمود ! پس از تکرار درخواستهایش باز ساکت شد. با چشمانی خسته و تب دار مردم را نگریست. منتظر ماند. مردم احساس کردند که ناچار باید او را پاسخ گویند. اما چه بگویند؟ اوست که زندگی اش را سراسر وقف مردم کرده است و این بدویان گمنام را مدنیت و آوازه و افتخار بخشیده است.

او ثروت کلان خدیجه را نیز در راه مردم داد. زندگی او به گونه ای نبود که حقی را پایمال کند و ستمی روا دارد ، او خود بهترین نمونه یک مسلمان بود. مسلمانی که خدا در دو خط سیمای او را تصویر کرده است: «اشدا علی الکفار» «رحماء بینهم» وی هرگز کسی را نیازرده بود. تنها یک بار از یک بدوی خشنی که شانه به شانه محمد میراند و به اندازه ای وحشیانه و خشن میراند که مرکبش به او میخورد و پای محمد را به سختی به درد می اورد ،عصبانی شد و با شلاقی که در دست داشت به او زد و گفت فاصله بگیر.

به مدینه که رسید او را خواست و از او عذر خواهی کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده،به عنوان فدیه یک تازیانه محکوم کرد و اکنون یاد ندارد که کسی را آزرده باشد و یا به کسی بدهکار باشد. اما از آن سخت بیمناک است که در طول حیات پر حادثه اش شاید رفتاری کرده باشد که بر کسی ناگوار آمده باشد و او نداند.

محمد منتظر است و مردم شرمنده ، هیچ چشمی تاب آن ندارد که چنین انتظار شگفتی را در این سیما ببیند. سرها فرو افتاده است و شانه ها می لرزد. سوالی که محمد مطرح کرده بود سخت سنگین بود . ناگهان عربی برخاست و گفت : ای رسول خدا ! من سه درهم پیش تو دارم؟ جامعه ای عجیب و غریبی بوده برخی دیگر تاب نیاوردند و گریستند. محمد بیدرنگ گفت : فضل به او بده و فضل بن عباس سه در هم را پرداخت و عرب نشست.

سکوت سنگین و آزاردهنده ای بر مسجد بر مسجد افتاده بود مردم از رفتار این مرد خیلی خجالت کشیده بودند. پیامبر احساس کرد که مردم از رفتار این مرد که او را در میان همه شرمنده کرده است ،سخت پریشان شده اند و گفت: هر که مالی از کسی در نزدش هست باید آن را بپردازد و نگوید که رسوایی دنیاست. هان که رسوایی دنیا بهتر از رسوایی آخرت است.

عرب دیگری برخاست و گفت : ای رسول خدا سه درهم دست من است که در راه خدا به کار زدم ، پیامبر گفت : چرا کار زدی ؟ گفت : بدان محتاج بودم ، پیامبر گفت : فضل آن را بستان.

مردی برخاست و چشم در چشم پیامبر دوخت و در حالی که می لرزید ،گفت : ای رسول خدا یکبار در فلان جنگ بر شکم من تازیانه زدی!

مسجد ناگهان ساکت شد. دلها نزدیک بود که از هم پاره شود ، وحشت همه را خاموش کرده بود ، کسی جرات نمی کرد که سر بردارد. پیامبر با چهره ای آرام ،پیراهنش را که از عرق خیس شده بود بالا زد ، بگونه ای که شکمش تا بالای سینه پیدا شد. از مرد خواست که بیا قصاص کن مرد به راه افتاد. پیش می آمد و مردم از وحشت سرها را تا روی زانوهایشان خم کرده بودند. لحظه های دردناک بر مردم گذشت ، ناگهان صدای دردآلود فضای حیرت زده مسجد را به لرزه درآورد ، مردم سر برداشتند ، مردم خود را دیوانه وار بر سر و سینه برهنه پیامبر افکنده بودند و جای قصاص را بوسه میزدند.

موج اشک کسی را امان نمی داد ، مردم شرمنده پیامبر را در برابر او خودرا سرافراز یافتند. عشق و شوق چنان ناگهان فضای مسجد را پر کرد که خاطره شرم آور آن اعرابی زدوده شد ، مردم شاد شدند که به پیامبرشان نشان دادند که او را خوب میشناسند و پیامبر هم که مردم خویش را دوست می داشت. در این هنگام که فرصتی برایش نمانده بود تا عشق پاک خویش را به سرنوشت برادرانش نشان دهد ، پیشنهاد شگفتی را در چنان حالی مطرح کرد . این علامت بزرگی روح پیامبر است که دیگر هیچ کاری نمی تواند بکند و در عین حال هم میخواهد برای اینها کاری بکند. هیچ چشمی نیست که از زیباییهای یک روح خیره بماند و بی نم اشکی بماند ، ای مردم هر که بر خویش بیمی دارد و نقصی،برخیزد تا برایش دعا کنم.

این سخن در فضای اندوهبار و گرفته مسجد هیجان و امید و شگفتی خاصی پدید آورد ، پیامبر برای فرد دعا کند ، روح نیرومند ایمان،صداقت و صراحتی پدید آورد که در عرب سابقه نداشت. امید نقابها را از چهره ها پس زد. مردی برخاست و گفت : ای رسول خدا من بسیار دروغگویم ،من بدکارم ، بیش از اندازه میخوابم. پیامبر برایش دعا کرد: خدایا ! تو راستی و ایمان ارزانی فرما و هرگاه که خوابش گرفت ،خواب را از او ببر. دیگری برخاست و گفت : من بسیار دروغگویم !من منافقم و هیچ کاری در عمرم نیست که در آن خیانت نکرده باشم و من منافقم ، عمر برخاست و با تشر به او خطاب کرد : خودت را رسوا کردی مرد! پیامبر با لحنی خطاب آمیز عمر را پاسخ گفت : ای ابن خطاب ! رسوایی دنیا بهتر از رسوایی آخرت است. خدایا ! او را راستی و ایمان ارزانی فرما و به سوی خیر بگردان.

از منبر فرود آمد. خواست مسجد را ترک کند. ناگهان ایستاد و به مردم رو کرد: ای گروه مهاجرین ، شما را به نیکی با انصار سفارش میکنم. مردم بسیار خواهند شد ، اما انصار بر حال خویش خواهند ماند.

مردم! انصار خاصان و رازدارن من بودند، من به آنها پناه آوردم، با نیکانشان به نیکی رفتار کنید و از بدانشان درگذرید. دیگر رمقی برایش نمانده بود، مسجد و مردم را ترک کرد و به خانه عایشه رفت و در بستر افتاد و بیماریش شدت یافت ، بیهوش می شد و به هوش می آمد.

هنگامی که مرگ حملات خویش را آغاز کرد ناگهان به این اندیشه افتاد که چه اندوخته است؟عایشه را گفت بیار و هر چه داریم بین فقرا تقسیم کن ! در این هنگام درد او را باز به اغماء برد و عایشه که سخت پریشان بود وصیت او را فراموش کرد، پس از آنکه بهوش آمد، از عایشه بازخواست کرد و چون دانست که وی دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دینار دارد، پیش از مرگش از خانه دور کند. اندوخته وی هفت دینار بود و آن را بر بینوایان تقسیم کردند، در این حال دیدند که چهره اش باز شد، گویی بار سنگینی را از دوشش برگرفته اند.

اسماء خویشاوند میمونه همسر پیامبر که از مهاجرین حبشه بود و در آنجا ترکیب داروئی را آموخته بود. آن را برای پیامبر ساخت و در حال اغماء آن را به دهان وی ریختتند. چون به هوش آمد و دانست که بی اجازه وی زنان از پیش خود بدو دارو خورانده اند، سخت خشمگین شد و بازخواست کرد، همگی به گردن عباس انداختند و عباس توضیخ داد : ترسیدم بیماری تو ذات الجنب باشد ! از این توضیح خشمش بیشتر شد و برای تنبیه آنان دستور داد هر که در خانه حضور داشت جز عباساز آن دارو بخورد، میمونه روزه داشت، اما پیامبر او را هم استثناء نکرد. بلال وارد شد و او را به نماز دعوت کرد ، نیروی برخاستن نداشتگفت : " بگوئید کسی با مردم نماز بگذارد"شب هر لحظه سوزناکتر میشد و درد سخت تر. دستور داد اصحابش را فراخوانند تا از آنها وداع کند. تا چشمش به چهره های یاران وفاداری که عمر پر غوغای خود را بر آنان گذرانده است افتاد، برای نخستین بار اشک در چشمانش حلقه بست و با لحنی که محبت او را بدیشان می رساند به آنان خطاب کرد:

آفرین بر شما، خدا شما را رحمت کند، پناهتان دهد، نگاهتان دارد،بلندتان دارد،سودتان بخشد، توفیقتان دهد،یاریتان کند،سلامتتان دارد،رحمتتان کند، شما را بپذیرد ، من شما را به تقوا سفارش میکنم و خدا نیز شما را بدان سفارش می کند، من برای شما بیم دهنده و مژده دهنده ام. در کار بندگان خدا و بلاد خدا بر خدا چیره دستی نکنید که او به من و شما گفته است (ما این بهشت ابدی را برای آنان که در زمین سرکشی و فساد نکنند ،مخصوص میگردانیم و حین عاقبت مخصوص پرهیزکاران است .سوره قصص آیه ۸۳)

لحظه ای ساکت شد و به اندیشه فرو رفت و سپس درحالیکه گوئی آنچه را می اندیشد با خود بازگو می کندگفت: آیا برای مردم خودکامه جایگاهی در دوزخ نیست؟ گفتند : اجلت کی است؟ گفت : فراق نزدیک شد و بازگشت به سوی خدا و به سدرة المنتهی  گفتند : چه کسی غسلت دهد ای پیامبر خدا؟ گفت : خانواده ام، آنان که نزدیکترند. گفتند: در چه کفنت کنیم؟ گفت : اگر خواستید در همین جامه ام یا در یک پارچه سفید مصری یا حله ای یمنی" گفتند : چه کسی بر تو نماز خواند ای رسول خدا؟ گفت صبر کنید! خدا از شما درگذرد و از جانب پیامبرتان به شما پاداش نیک دهد، اصحاب بلند گریستند و پیامبر نیز به گریه افتاد و سپس ادامه داد : هر گاه غسلم دادید و کفنم کردید مرا بر تختم در همین خانه ام بر کنار قبرم بگذارید و سپس مرا ساعتی تنها رها کنید، با گزافه گوئی در مدح من و زاری و شیون آزارم ندهید، باید ابتدا مردان خانواده ام بر من نماز بگذارند و سپس زنانشان و بعد شما از جانب من بر خود سلام دهید، شما را شاهد میگیرم که من از امروز تا روز قیامت بر هر که با من بر دینم بیعت کرد سلام می فرستم.

گفتند چه کسی بر قبرت وارد شود ؟ گفت خانواده ام ، ساکت شد و اصحاب نیز ساکت شدند. فضای اطاق از غم سرشار بود، فراق نزدیک است.

ناگهان خطوط تازه ای از رنج در سیمای پیغمبر پدیدار شد، چشمان تبدار و پر از اضطرابش را بر چهره یکایک اصحاب دوخت،مردانی که بزودی سرنوشت اسلام و مردم را به دست خواهند گرفت. از فردا داستان ، داستان اینان است.گوئی میخواست چیزی بگوید، لحظه ای غرق اندیشه ای عمیق و دردناک شد. آینده امتش او را از درد احتضار بیشتر رنج میداد. قطره های درشت اشک بر گونه هایش میدوید، گوئی به تردید دردآوری دچار شده است. ناگهان مثل اینکه تصمیمی گرفته باشد به اصحاب خطاب کرد" برای من لوح و دوات ( یا استخوان شانه و دوات) بیاورید" تا برایتان چیزی بنویسم که پس از من گمراه نشوید، ناگهان سر و صدا بلند شد، کشمکش از هر سو درگرفت.کارگردانان اساسی سیاست فردا، جنجال به راه انداختند، پیامبر سخت رنجدیده شد، آنچه او را در گفتن رازی که نگذاشته بود بگوید ( هرچند بر کسی پوشانده نماند) به اندیشه افکنده بود آشکارا شد و دانست که در پیشگیری از حادثه ای که فردا باید پدید آید وی امروز کاری نمی تواند کرد. این کشمکش زشت را در آخرین لحظه حیات نتوانست تحمل کند. سران قوم در حالیکه از آوردن دوات و قلم مانع می شدند، از او مکرر می پرسیدند که میخواهد چه بنویسد؟

پیامبر با لحن آزرده و خشمناک گفت : سزاوار نیست که در حضور پیامبر به کشمکش بپردازند. اینان باز سوال خویش را از سر گرفتند و وی پاسخ داد : من شما را به سه کار سفارش میکنم : اول مشرکان را از جزیره العرب برانید،دوم وفدها را همچنان که من همچنان می پذیرفتم ، بپذیرید و سوم؟

خاموش شد. دردی بزرگ بر چهره خسته و تبدارش سایه افکند، در اندیشه ای عمیق فرو رفت، نگاهش از غمی بزرگ لبریز بود به نقطه ای دور در خیالش دوخت و هیچ نگفت.

لحظه های پیاپی خاموش آمدند و رفتند اصحاب نیز هیچ نگفتند، گویی آن روز در آن میان کسی نبوده است که معنی این سکوت دردناک را نداند.

حضار دانستند که پیامبر هیچ نخواهد گفت و سکوتش را در سومین سفارش بزرگش نخواهد شکست و از این سومین سفارش نیز، بر سفارشی دیگر نخواهد گذشت. می خواهد آخرین پیامش به مردم سخنی باشد که امروز نمی تواند گفت، اما این پیامی است به آینده،تاریخ باید این پیام ساکت را بشنود، چه‌ اگر نه چنین بود نمی گفت من شما را به سه چیز سفارش میکنم.

پیامبر همچنان نگاه لبریز از غمش را به گوشه ای دوخته بود و ساکت بود ، حضار دانستند که انتظار بیهوده است ، برخاستند و بی هیچ سخنی رفتند.

دیگر همه چیز پایان یافته است.

دردهای جانکاهی که به جانش ریخت رنج بیماریش را بیشتر کرد، از هوش رفت، فاطمه، دخترش ، همسر علی نخستین قربانی فردا، بر بالین پدر به درد می گرید، چشمان سرشار از اشک و عشق و حسرت و هراسش را بر سیمای خاموش پدر دوخت و خواند:

و ابیض یستشفی الغام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل (شعر ابوطالب است در مدح محمد : چهره روشنی که به آبرومندی چهره او از ابرة آب طلب می شود،پناه یتیمان و نگهدار بیوه زنان)

پیامبر چشمانش را گشود " دخترم شعر مخوان!قرآن بخوان، قرآن!

پیامبر به فاطمه اشاره کرد و او سرش را بر چهره پدر خم نمود و برداشت و از غم شیون کرد. پیامبر بی تابی تنها دخترش را که به شدت او را دوست میداشت نتوانست تحمل کند، به او اشاره کرد. دختر سرش را بر روی چهره پدر خم نمود و برداشت و لبخندی سرشار از امید و رضایت چهره اش را که از اشک تر بود روشن ساخت.

عایشه پرسید؟ در این دو بار مگر رسول خدا چه گفت؟

فاطمه گفت: به خدا سوگند که تا رسول خدا زنده باشد به کسی نخواهم گفت. پس از مرگ محمد،فاطمه گفت که نخستین بار پدرم گفته بود که من بر این بیماری می میرم و در دومین بار گفته بود که تو نخستین فرد از خاندان ما خواهی بود که به من خواهی پیوست. آن شب را آرامتر بود ، صبح دوشنبه نشاطی که در آخرین لحظات حیات پدید می آید او را از بستر حرکت داد تا دم درگاه خانه عایشه آمد ، پرده خود را بالا زد، مردم با ابوبکر نماز می خواندند ناگهان پیامبر را دیدند که به درگاه ایستاده است و آنان را مینگرد و لبخندی آرام و مهربان بر لب دارد. پیامبر از اینکه یکبار دیگر مسجد را و مردم را برخلاف انتظارش می بیند و اینکه مسلمانان بی حضور وی نیز شکوه و وحدت خویش را حفظ کرده اند سخت مسرور بود.

انس بن مالک می گوید : هرگز رسول خدا را زیباتر از این لحظه ندیده بودم ، پیامبر وارد مسجد شد، مردم که دیدند پیامبر با قدمهای خود به مسجد آمده است و لبخند شادی بر لب دارد از هیجان بهم برآمدند و نزدیک بود صفهای نماز در هم ریزد با دست اشاره کرد که بر نماز خود بمانید، نماز که پایان یافت باز در آخرین فرصت از آنچه او را سخت رنج میداد سخن گفت: ای مردم!آتش دیوانه وار برافروخته شد و فتنه ها همچون پاره های شب تیره،روی آورده اند. شما را به خدا سوگند که بر من چیزی نبندید که من جز آنچه را قرآن بر شما حرام کرده است حرام نکرده ام.

سپس گفت : خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرشان را عبادتگاه می کنند.

ابوبکر گفت: ای پیامبر خدا، به لطف خدا میبینیم که حالت همچنان شده است که ما دوست می داشتیم. امروز نوبت دختر خارجه است من پیش او می روم. پیامبر برای همیشه مسجد را ترک گفت و در بستر مرگ افتاد و دیگر برنخاست و ابوبکر نیز از شه خارج شد و به سنح نزد زنش رفت.

احتضار فرا رسیده بود، محمد دیگر نمی توانست سخن بگوید، نشاط مرگ رفته بود و مرگ خود در چند قدمی خانه عایشه است. لبهایی که آخرین پیامهای غیب را به انسان می آورد بسته شد ، لحظات جان دادن است ، علی سر محمد را بر روی سینه نهاد. ظرف آبی کنار محمد بود و هر گاه که اندکی به هوش می آمد دستش را در آب فرو میبرد و بر صورتش می کشید و می گفت : خدایا ! در سکرات مرگ یاریم کن ، خدایا در سکرات مرگ مرا بنگر.

مردی از خانواده ابوبکر وارد اطاق شد. پیامبر چشمش را باز کرد و در دست مرد مسواکی دید. بهداشت نیمی از ایمان محمد بود، نمی توانست حرف بزند، اشاره کرد، عایشه دانست که مسواک میخواهد. آن را گرفت و با دندانش نرم کرد و به محمد داد در آن حال پنج بار دندانهایش را به دقت مسواک زد، این کار به سختی انجام داد، عایشه می گوید : هیچ وقت ندیدم که به این شدت مسواک کند. مردم بیرون خانه در صحن مسجد و پیرامون آن منتظرند، مدینه در سکوت سیاه و دردآلودی فرو رفته است. از آسمان غم میبارد. سپاهی که برای اعزام ان محمد در آخرین روزها تلاش کرده بود از جرف بازگشت. سپاه وارد شهر شد. اینک فرمانده جوان سپاه جمعیت را می شکافد و پریشان و سراسیمه به خانه محمد می رود. مردم تا اسامه را دیدند که بازگشته است بلند گریستند، آری دیگر محمد فرمان نمی راند. اسامه وارد شد و کنار تخت پدر بزرگش نشست، محمد چشمش را باز کرددید اسامه است، نتوانست سخن بگوید، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و لحظه ای همچنان نگاه داشت و سپس هر دو دست را بر سر اسامه گذاشت. اسامه از درد به شدت تکان میخورد. لحظه ای دستهای مهربان محمد بر سر اسامه ماند و سپس فرو افتاد. اسامه بسرعت برخاست و گریخت.

زنان برخاستند و پیش آمدند، در چهره محمد خیره شدندو آری! آری!

عایشه سرش را به روی محمد خم کرده بود و انتظار می کشید. فاطمه دور از اجتماع زنان بر دیوار، تنها تکیه کرده بود و به سختی می کوشید تا نبیند.

سکوت بی تاب و دردناکی بود ، ناگهان لبهای محمد تکان خورد:

بل الرفیق الاعلی

پیامبر مرد.

والسلام
 




مکتوبات سخنرانی ويدئوها

كليه حقوق اين سايت محفوظ و متعلق به پيام است
Payam